Лента постов канала • رایمون (@raymonism) https://t.me/raymonism «از حیّز انتفاع ساقط شده» [مطالبی که بدون نام هستند را خودم نوشته‌ام. کپی نکنید. فوروارد یا با نام چنل منتشر کنید.] اگر کاری بود: @raymonizm از این به بعد صحبت‌های من بی‌معنی هستند. ru https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Sat, 23 Aug 2025 15:05:10 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Sat, 23 Aug 2025 00:28:01 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Wed, 20 Aug 2025 22:39:05 +0300
دعوا شده بود. توی خیابان. نه از آن دعواها که خون و خونریزی داشته باشد و شیشه‌ی ماشین خرد شود و مردم جمع شوند و این‌ها. نه. از آن دعواها که دو تا مردِ سی - چهل ساله بایستند روبه‌روی هم و فقط عربده بکشند و هرازگاهی همدیگر را هل بدهند و همین. آلودگی صوتی بود بیشتر. مردِ موتورسوار نزدیک بود بزند به مردِ پیاده و مرد پیاده سرش داد کشیده بود که مگر کوری و چرا چراغ موتورت خاموش است و مرد موتورسوار گفته بود خاموش است چون خراب شده و پولش را ندارم درستش کنم. باورتان می‌شود؟ وسط دعوا داشت توضیح می‌داد که چرا چراغ موتورش خاموش است و آن‌یکی هم ایستاده بود و گوش می‌کرد! بعد هم مرد موتورسوار گفته بود ریدم توی این مملکت. در خصوص جمله‌ی آخرش من هم موافق بودم. حتی مطمئنم مرد پیاده هم موافق بود. ولی خب فقط عربده‌کشی می‌کردند. می‌ترسیدند همدیگر را کتک بزنند و احتمالن دوتا دلیل داشت این کارشان. یکی اینکه این‌یکی می‌ترسید اولین کتک را بزند و طرف مقابل یکهو وحشی شود و زورش هم بیشتر باشد و لت‌وپارش کند و فاتحه. دو اینکه ممکن بود زنگ بزند پلیس و شکایت و شکایت‌کشی و دنگ‌وفنگ و خب، می‌دانید دیگر؟ دادسراها و دادگاه‌های این مملکت آدم را روانی می‌کنند. دعوا شده بود، نه از آن دعواها که لیاقت این مملکت و مردمش را داشته باشد. مملکتی که پر است از عصبی‌ها و مضطرب‌ها و عوضی‌ها باید دعوای باکیفیت‌تری به نمایش بگذارد. حتی توی این مورد هم درست و حسابی کار نشده. واقعن که ریدم توی این مملکت.
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Sun, 17 Aug 2025 00:53:24 +0300
دوتایی داریم جنایت و مکافات می‌خونیم.
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Sat, 16 Aug 2025 19:59:14 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Sat, 16 Aug 2025 09:24:56 +0300
آدم‌ها همیشه می‌آیند و می‌روند. مثل مسافری که در ایستگاه قطار برای لحظه‌ای روی نیمکت کنار ما می‌نشیند و بعد با اولین سوت قطار، بی‌هیچ توضیحی، بلند می‌شود و می‌رود. همین است؛ هیچ چیز شخصی در کار نیست. هر کس مسیر خودش را دارد. تنهایی هم مثل سایه است. در لحظه‌هایی پررنگ‌تر می‌شود، در بعضی ساعت‌ها کم‌رنگ‌تر، اما هیچ‌وقت محو نمی‌شود. حتی وقتی دور و برت پر از صدا و جمعیت است، در یک جای نامرئی، آرام نشسته و فقط نگاهت می‌کند. عادت می‌کنیم به این رفت و آمدها، به سلام‌ها و خداحافظی‌ها. کم‌کم دیگر حتی دلمان نمی‌لرزد. می‌فهمیم که در نهایت، تمام آنچه می‌ماند همان صندلی خالی روبه‌روی ماست، و نفس‌های خودمان. این تنهایی نه خوب است، نه بد. هست. همین‌طور ساده و بی‌هیچ هیجان اضافه‌ای. مثل هوایی که نفس می‌کشیم
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Sat, 16 Aug 2025 09:21:21 +0300
چرا ملت‌ها لفت می‌دهند؟
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Sat, 16 Aug 2025 01:14:18 +0300
مناسبِ چند ساعت پیش از شنبه.
@raymonism
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Tue, 12 Aug 2025 16:01:18 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Tue, 12 Aug 2025 15:38:14 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Tue, 12 Aug 2025 15:33:13 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Mon, 11 Aug 2025 23:07:26 +0300
از جنگ
پوکه‌ی فشنگ‌ها می‌ماند؛
از زیبایی زن
هزار ته‌ سیگار


• آریا معصومی
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Fri, 08 Aug 2025 17:18:32 +0300
امروز انگار خود داستایوفسکی نشسته بود لب پنجره و برام داستان می‌نوشت. راسکولنیکف تبر برداشت، پیرزن رو کُشت، و منم کتابو بستم و رفتم سراغ قتل‌های بی‌خطرِ خودم. معده‌م از صبحونه‌ی پُروپیمونی که توی یه صبحونه‌فروشی (!) جدید پیدا کردیم، پُر بود. جوری که نه نیاز به نهار داشت و نه احتمالن شام. خونه رو جارو کردم. خونه‌ای که منتظر بود از شرِ غبارهای دپرس‌کننده خلاص بشه.
جارو کردم و فکر کردم اگه منم یه تبر داشتم چی رو اول می‌زدم؟ آدم‌ها یا خاطره‌هاشون؟ دولت‌ها یا مردم‌شون؟ ماسه نشسته بود لبه‌ی کاناپه، با اون قیافه‌ی مظلومش که فقط وقت ناخن گرفتن گُرگ می‌شه. و امروز روزِ گرگ شدن‌ش بود. ناخن‌هاش رو کوتاه می‌کردم که با یه صدای فیف بلند انگار گفته باشه «نامردی نکن دیگه». ولی من کوتاه نیومدم. همه‌ی ناخن‌هاش رو گرفتم و بهش مرغ پخته دادم تا از دلش در بیارم. بعد رفتم سراغ ظرفا. بهترین تراپی! اون بشقاب‌های سوخته‌ی ته‌نشین‌شده که انگار از یه رمان دیگه اومده بودن. دونه‌دونه شستم‌شون، انگار دارم گناهای گذشته رو آب می‌کشم. آخر سر، نشستم پای گلدونا، برگای زردشون رو چیدم، یه‌جوری که انگار دارم آدمای سمیِ زندگیمو هرس می‌کنم. گل‌ها نفس کشیدن، من هم.
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Mon, 04 Aug 2025 00:57:53 +0300
حتی وقتی رفت، صداش موند. مثل بخارِ چای روی شیشه‌ی پنجره‌ای که دیگه هیچ‌کس بهش نگاه نمی‌کنه. هی قدم زدم، هی با خودم کلنجار رفتم اما تهش. همه‌چی برگشت سر جایی که همیشه برمی‌گرده، و من موندم با همین موزیک که اشک نمی‌سازه، ولی با زخم‌هام هی ور می‌ره.
@raymonism
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Mon, 04 Aug 2025 00:11:06 +0300
یه لحظه حس کردم کاش یکی همین‌جور بیاد، بشینه جلوم و یه موز برداره و پوست بکنه و نصفشو بده من. بدون سوال، بدون نصیحت، بدون حرف. فقط بیاد و نصفِ موزشو بده.
همین.
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Mon, 04 Aug 2025 00:00:39 +0300
فقط چند صفحه از «جنایت و مکافات» رو تونستم بخونم. نه که نفهمم یا حوصله‌شو نداشته باشم، نه. ولی خب، راسکولنیکف وقتی هی با خودش حرف می‌زنه، منم ناخودآگاه می‌رم توی کله‌ی خودم. بعد دیگه چشم‌هام کلماتو نمی‌بینه، می‌ره توی کوچه‌پس‌کوچه‌های مغزم، دنبال یه فکری، یه چیزی که معلوم نیست اصلن ته داره یا نه. پاشدم به گل‌ها آب دادم. یکی‌شون برگ داده، اون یکی قهر کرده و ساقه‌شو شکونده. ازش عذرخواهی کردم. گفتم می‌دونم این گوشه آفتاب کمه و پنجره‌مون کجه، ولی قول می‌دم خاکتو عوض کنم که سر حال بیای. نمی‌دونم فهمید چی می‌گم یا نه، امیدوارم فهمیده باشه. با ماسه بازی کردم و موهاش رو برس کشیدم و میومیو کرد و کولی‌بازی در آورد. مثل همیشه. شب که به نیمه رسید شروع کردم به شستن ظرف‌ها. به نیت خالی شدن. آب که از روشون رد می‌شد، انگار یه‌کم منم می‌رفت باهاش داخل سینک و از لوله‌ها رد می‌شد و می‌ریخت توی فاضلابی شهرداری. یه‌کم سنگینی ازم کنده می‌شد. چی از این بهتر؟ و حالا نشستم به دیدن سریال «سووشون». هنوز خوشم نیومده. نه از بازی‌ها، نه از فضا. همه‌چی یه‌جوری مصنوعیه، انگار دارن زور می‌زنن ادای تاریخ دربیارن. شاید هم من زیادی سخت‌گیرم، یا زیادی از زندگی توقع واقعیت دارم. یه حس گُنگی نشسته روی شونه‌هام. انگار یه چیزی تموم نمی‌شه. انگار هی عقب می‌افته. انگار باید یه بار واقعن از خواب بیدار شم و ببینم نیاز نیست خیلی از کارهایی که تا الان کردم رو، بکنم. یه بار واقعن برم ظرف‌ها رو بشورم، بدون اینکه وسط کف مالیدن به ماهی‌تابه، فکرم نره سمت قسط و اجاره‌خونه و قیمت طلا.
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Sat, 02 Aug 2025 19:57:41 +0300
زندگی تکرار همین‌هاست:
زن‌ها شیر می‌دهند
و سربازها می‌میرند ...

• راوی نامطمئن
• حامد ابراهیم‌پور
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Thu, 31 Jul 2025 23:04:52 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Thu, 31 Jul 2025 22:57:14 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Thu, 31 Jul 2025 22:46:37 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Thu, 31 Jul 2025 22:26:42 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Tue, 29 Jul 2025 14:40:55 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Sun, 27 Jul 2025 22:11:22 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Sun, 27 Jul 2025 14:00:36 +0300
نیازمند به عصر یخبندان.
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Sat, 26 Jul 2025 23:51:24 +0300
«تاسیان» یکی از اون آثاریه که اگر در فضای رسانه‌ای پر از سانسور، فیلتر و نبود تنوع نبودیم، احتمالاً کسی حتی تا قسمت سوم هم دنبال‌ش نمی‌کرد. یه سریال ویترینیه؛ پر از شعار، خالی از فکر. نه سرگرم‌کننده‌ست، نه تأثیرگذار، نه اندیشمند. صرفاً تلاشی شکست‌خورده برای روایت زنانه‌ای که خودش حتی به صدای زنانه‌اش باور نداره.
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Sat, 26 Jul 2025 23:48:15 +0300
قسمت آخر تاسیان رو دیدم و حس می‌کنم پاکروان توی این قسمت تموم تلاشش رو کرد که سریالش اشکبار باشه. بی‌منطق، بی‌قانون، بی‌نتیجه. کاش هیچ‌وقت قسمت آخر رو نمی‌ساخت.
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Fri, 25 Jul 2025 23:14:48 +0300
جدی جدی هرکداممان چه روزهایی را پشت سر گذاشتیم و زنده ماندیم.
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001000540778 Fri, 25 Jul 2025 19:48:55 +0300
من گرمم است؛
من گرمم است و انگار دیگر هیچ‌وقت سرد نخواهم شد.

-فروغ اگر کمی بیشتر زنده می‌ماند و این دوران را درک می‌کرد.
Подробнее
]]>