Лента постов канала داستان کوتاه (@dastan_kootah) https://t.me/dastan_kootah سعی میکنیم روزانه داستان های کوتاه و آموزنده حکایات و بریده هایی از کتاب ها و سخنان ناب و ارزشمند را برای شما عزیزان ارسال کنیم . ru https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Thu, 14 Aug 2025 17:47:30 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Thu, 14 Aug 2025 17:46:23 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Thu, 14 Aug 2025 17:45:59 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Wed, 13 Aug 2025 22:07:43 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Tue, 12 Aug 2025 21:09:30 +0300
ارل به علامت مثبت سر تکان داد.

برای سفارش غذا کمی لفت داد. هم‌چنان زن را که پشت پیشخوان از این طرف به آن طرف می‌رفت می‌پایید. آخر سر چیزبرگر سفارش داد. زن سفارش را به‌دست آشپز داد و سراغ یک مشتری دیگر رفت. پیشخدمت دیگری با قهوه‌جوش آمد و فنجان ارل را پر کرد.

ارل با سر به زنش اشاره کرد و گفت: «این دوستت کیه؟»

پیشخدمت گفت: «اسمش دورین است.»

مرد گفت: «نسبت به دفعه‌ی پیش که این‌جا بودم خیلی عوض شده.»

پیشخدمت گفت: «والاّ چه عرض کنم.»

ارل به مرد گفت: «نظرت راجع به اون چیه؟» و با سر به دورین که داشت به آن‌سر پیشخوان می‌رفت اشاره کرد: «به ‌نظر تو تیکه خوبی نیست؟»

مرد چیزبرگر و قهوه را خورد. مردم مدام جلوی پیشخوان می‌نشستند و بلند می‌شدند. بیشتر مشتری‌های دم پیشخوان را دورین راه می‌انداخت، اگرچه گاهی همان پیشخدمت هم می‌آمد و سفارشی می‌گرفت. ارل زنش را زیر نظر گرفته بود و به‌دقت گوش می‌کرد. دوبار برای دستشویی رفتن مجبور شد از سر جایش بلند شود. هربار نگران بود که نکند حرف‌هایی زده شود و او نشنود. وقتی برای بار دوم از دستشویی برگشت، دید فنجانش را برداشته‌اند و کس دیگری جایش را گرفته است. در انتهای پیشخوان کنار مرد مسنی که پیراهن راه‌راه به تن داشت روی چهار پایه‌ای نشست.

وقتی دورین دوباره چشمش به ارل افتاد، گفت: «دیگر چه می‌خواهی؟ خیال نداری بروی خانه؟»

ارل گفت: «یک فنجان قهوه بیاور.»

مرد بغل دست او مشغول روزنامه خواندن بود. سرش را بلند کرد و به دورین که داشت برای ارل قهوه می‌ریخت نگاه کرد. به دورین که داشت دور می‌شد نگاهی انداخت. بعد دوباره به روزنامه خواندنش ادامه داد.

ارل قهوه‌اش را جرعه‌جرعه خورد و منتظر شد مرد چیزی بگوید. زیرچشمی او را زیر نظر داشت. مرد غذایش را تمام کرد و بشقاب را کنار زد. سیگاری روشن کرد، روزنامه را جلویش تا کرد و خواندن آن‌را از سر گرفت. دورین آمد و بشقاب کثیف را برداشت و برای مرد دوباره قهوه ریخت.

ارل به مرد گفت: «نظرت راجع به اون چیه؟» و با سر به دورین که داشت به آن‌سر پیشخوان می‌رفت اشاره کرد: «به ‌نظر تو تیکه خوبی نیست؟»

مرد سرش را بلند کرد به دورین و بعد به ارل نگاهی انداخت و بعد دوباره مشغول خواندن روزنامه شد.

ارل گفت: «خب، نظرت چیه؟ دارم ازت سؤال می‌کنم. به ‌نظر تو خوبه یا نه؟ بگو دیگه.»

مرد روزنامه را تکان‌تکان داد. وقتی دورین دوباره به‌طرف آن‌سر پیشخوان راه افتاد، ارل آهسته سقلمه‌ای به شانه مرد زد و گفت: «می‌خواهم یک چیزی بهت بگویم. گوش کن. باسن زنه را ببین. حالا این را داشته باش.» رو به دورین گفت: «یک بستنی شکلاتی بیاور.»

دورین روبه‌روی او ایستاد و از روی حرص نفس‌اش را رها کرد. بعد برگشت و ظرف و ملاقه بستنی را برداشت. روی فریزر خم شد، دستش را دراز کرد و ملاقه را توی بستنی فرو برد. وقتی دامن دورین از روی ران‌هایش بالا کشیده می‌شد، ارل به مرد نگاه کرد و چشمک زد. اما در عوض، نگاه مرد در نگاه آن یکی پیشخدمت گره خورد، و بعد روزنامه را زیر بغلش زد و دست کرد توی جیبش. آن یکی پیشخدمت یکراست رفت سراغ دورین. گفت: «این یارو کیه؟»

دورین گفت: «کی؟» و بستنی به‌دست به دور و بر نگاه کرد.

پیشخدمت با سر به ارل اشاره کرد. گفت: «او را می‌گویم. این عوضی دیگه کیه؟»

ارل قشنگ‌ترین لبخندش را روی لب کاشت به لبخند زدن ادامه داد. آن‌قدر که حس کرد صورتش از ریخت و قیافه افتاده. اما آن یکی پیشخدمت چشم از او برنمی‌داشت و دورین شروع کرد به آهسته سر تکان دادن آن مرد مقداری پول خرد کنار فنجانش گذاشته، سرپا ایستاد، اما او هم منتظر ماند تا جواب را بشنود. همه‌ی آن‌ها به ارل چشم دوختند.

بالاخره دورین شانه بالا انداخت و گفت: «او یک فروشنده است. شوهر من است.» بعد بستنی شکلاتی نیمه‌کاره را جلوی ارل گذاشت و رفت صورت‌حسابش را بیاورد.

پایان

نویسنده:
#ریموند_کارور
مترجمان:
#پریسا_سلیمان‌زاده
#زیبا_گنجی
#book  #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Tue, 12 Aug 2025 21:09:03 +0300
اما به این نتیجه رسیدند که وسعشان نمی‌رسد استیک‌های رژیم پروتئین را بخرند و دورین گفت: «نمی‌شود که آدم فقط سبزیجات بخورد.» و چون آب گریپ‌فروت را هم زیاد دوست نداشت، نمی‌دانست چه‌طوری می‌تواند از پس آن رژیم بربیاید.

مرد گفت: «خیلی خب، ولش کن.»

زن گفت: «نه، تو راست می‌گویی. یک کارش می‌کنم.»

مرد گفت: «ورزش چه‌طوره؟»

زن گفت: «دوندگی‌هایی که سرکار می‌کنم بسم است.»

ارل گفت: «فقط چیزی نخور. خب؟ دو سه‌روز هیچی نخور.»

زن گفت: «باشه، سعی‌ام را می‌کنم. چندروزی امتحان می‌کنم. قانعم کردی.»

ارل گفت: «ما اینیم دیگه.»

***

مرد موجودی حساب جاری‌شان را جمع زد، بعد با ماشین به فروشگاه حراجی رفت و ترازویی خرید. وقتی خانم فروشنده مبلغ ترازو را وارد صندوق می‌کرد، ارل او را برانداز کرد. توی خانه، او دورین را واداشت تمام لباس‌هایش را درآورد و روی ترازو برود. رگ‌ها را دید، سگرمه‌هایش توی هم رفت، انگشتش را در امتداد یکی از رگ‌هایی که روی ران زن بیرون زده بود کشید.

زن پرسید: «چه‌کار می‌کنی؟»

مرد گفت: «هیچی.»

به ترازو نگاه کرد و وزن او را روی تکه‌کاغذی یادداشت کرد.

ارل گفت: «خب، خیلی خب.»

روز بعد، ارل تمام عصر را صرف مصاحبه‌ای کرد. کارفرما مردی تنومند بود و لنگ‌لنگان لوازم لوله‌کشی را در انبار به ارل نشان می‌داد، از او پرسید آیا مانعی برای مسافرت کردن دارد یا نه.

ارل گفت: «مطمئن باشید، هیچ مشکلی ندارم.»

مرد با رضایت سری تکان داد.

ارل لبخند زد.

***

زن گفت: «شاید حق با تو باشد.» لباس‌خواب را رها کرد و به مرد نگاه کرد و بعد لباس‌خواب را از تنش درآورد. آن‌ها در مورد رژیم گرفتن صحبت کردند.

قبل از باز کردن در خانه، صدای تلویزیون به‌گوش ارل رسید. از اتاق نشیمن که می‌گذشت بچه‌ها نگاهش نکردند. توی آشپزخانه، دورین که حاضر شده بود سرکار برود، داشت ژامبون و نیمرو می‌خورد. ارل گفت: «داری چه‌کار می‌کنی؟»

زن دولپی به جویدن ادامه داد. اما بعد همه را توی دستمال تف کرد.

گفت: «نتوانستم جلوی خودم را بگیرم.»

ارل گفت: «ای بیمار، بخور، باز هم بخور! بلمبان!» به اتاق‌خواب رفت، در را بست و روی تخت دراز کشید. هنوز هم صدای تلویزیون می‌آمد. دست‌هایش را زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد. دورین در را باز کرد. گفت: «دوباره سعی‌ام را می‌کنم.» مرد گفت: «ببینیم و تعریف کنیم.» صبح دو روز بعد زن از توی حمام صدایش زد. گفت: «این‌جا را ببین.»

مرد رقم را روی ترازو خواند. کشو را باز کرد و کاغذ را در آورد و درحالی‌که زن نیشخند به لب داشت او دوباره ترازو را خواند. زن گفت: «سه چهارم پوند.»

«این شد یک چیزی.» مرد این‌را گفت و آهسته به باسن زن زد.

***

مرد صفحه‌ی نیازمندی‌ها را می‌خواند. به اداره‌ی کاریابی ایالتی می‌رفت. هر سه‌ چهار روز یک‌بار با ماشین برای مصاحبه شغلی به جایی می‌رفت و شب‌ها انعام‌های زن را می‌شمرد، اسکناس‌ها را با دست روی میز صاف و صوف می‌کرد و سکه‌های پنج‌ سنتی، ده‌ سنتی و بیست و پنج‌ سنتی را یک دلار یک دلار روی هم می‌چید. هر صبح زن را روی ترازو می‌برد. در عرض دو هفته زن سه پوند و نیم وزن کم کرد.

زن گفت: «تازه ناخنک هم می‌زنم. از صبح تا شب گرسنگی می‌کشم و بعد سرکار هی ناخنک می‌زنم. همین وزنم را بالا می‌برد.»

اما یک‌هفته بعد زن پنج پوندو نیم وزن کم کرد. هفته‌ی بعد از آن نه پوندو نیم کم کرد. لباس‌هایش به تنش زار می‌زد. مجبود شد از کرایه خانه بزند و لباس کار دیگری بخرد.

زن گفت: «مردم سرکار یک حرف‌هایی می‌زنند.»

ارل گفت: «مثلاً چه حرف‌هایی؟»

زن گفت: «اول این‌که رنگم زیادی پریده. دیگر این‌که از قیافه افتاده‌ام. آن‌ها می‌ترسند که مبادا زیادی لاغر بشوم.»

مرد گفت: «مگر لاغر شدن عیبی دارد؟ به حرف‌های‌شان اصلاً اهمیت نده. بهشان بگو سرشان به کار خودشان باشد. آن‌ها که شوهر تو نیستند. تو که با آن‌ها زندگی نمی‌کنی.»

دورین گفت: «ولی با آن‌ها کار که می‌کنم.»

ارل گفت: «درست است. اما آن‌ها شوهر تو نیستند.»

***

هر روز ارل پشت سر زن به حمام می‌رفت و منتظر می‌شد تا او روی ترازو برود. مداد و تکه‌کاغذی در دست، زانو می‌زد. کاغذ پر از تاریخ و ایام هفته بود. او وزن زن را می‌خواند، با کاغذ مقایسه می‌کرد و با رضایت سر تکان می‌داد و یا این‌که از نارضایتی لب و لوچه‌اش آویزان می‌شد.

حالا دیگر دورین بیشتر از قبل توی رختخواب می‌ماند. بعد از این‌که بچه‌ها را راهی مدرسه می‌کرد به رختخواب برمی‌گشت و عصرها قبل از رفتن به سرکار دوباره یک چرت می‌خوابید. ارل به کارهای خانه می‌رسید، تلویزیون تماشا می‌کرد و می‌گذاشت زن بخوابد. تمام خریدهای خانه پای او بود و گاهی هم برای مصاحبه جایی می‌رفت.

یک‌شب ارل بچه‌ها را خواباند، تلویزیون را خاموش کرد و تصمیم گرفت برود لبی تر کند. وقتی‌که بار تعطیل شد با ماشین به کافی‌شاپ رفت

جلوی پیشخوان نشست و منتظر ماند. زن تا متوجه او شد،گفت: «بچه‌ها خوبند؟»
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Tue, 12 Aug 2025 21:08:43 +0300
«آن‌ها شوهر تو نیستند»

💎 ارل اوبر که قبلاً فروشندگی می‌کرد، از کار بیکار شده بود. اما زنش دورین شب‌ها در یک کافی‌شاپ شبانه‌روزی نزدیک شهر پیشخدمتی می‌کرد. یک شب که ارل داشت مشروب می‌خورد، تصمیم گرفت به کافی‌شاپ سری بزند و چیزی بخورد. می‌خواست ببیند دورین چه‌جور جایی کار می‌کند و اگر می‌شود به حساب همان‌جا چیزی سفارش بدهد. ارل جلوی پیش‌خوان نشست و صورت غذا را نگاه کرد.

وقتی دورین دید او آن‌جا نشسته، گفت: «این‌جا چه‌کار می‌کنی؟» سفارشی به دست آشپز داد.

گفت: «چی می‌خوری، ارل؟ بچه‌ها چه‌طورند؟»

ارل گفت: «خوب‌اند. قهوه می‌خورم با یکی از آن ساندویچ‌های شماره‌ی دو.»

دورین یادداشت کرد.

«ببینم، می‌شود این‌جا، فهمیدی که، ها؟» این‌را به دورین گفت و چشمک زد.

زن گفت: «اصلاً با من حرف نزن. سرم خیلی شلوغ است.»

ارل قهوه‌اش را خورد و منتظر ساندویچ شد. دو مرد کت و شلوار به تن، با کراوات شل، با یقه باز، کنار او نشسته، قهوه خواستند. وقتی دورین قهوه‌جوش به‌دست دور می‌شد، یکی از مردها به دیگری گفت: «باسن این‌را نگاه، آدم باورش نمی‌شود.»

ارل قهوه‌اش را خورد و منتظر ساندویچ شد. دو مرد کت و شلوار به تن، با کراوات شل، با یقه باز، کنار او نشسته، قهوه خواستند. وقتی دورین قهوه‌جوش به‌دست دور می‌شد، یکی از مردها به دیگری گفت: «باسن این‌ را نگاه، آدم باورش نمی‌شود.»

دومی خندید. گفت: «همچین مالی هم نیست.»

اولی گفت: «منظور من‌ هم همین بود. اما بعضی احمق‌ها چاق و چله می‌پسندند.»

دومی گفت: «من یکی که نمی‌پسندم.»

اولی گفت: «من‌هم همین‌طور.
منظور من‌ هم همین بود.»

دورین ساندویچ را جلوی ارل گذاشت. کنار آن سیب‌زمینی سرخ‌کرده، سالاد کلم و خیارشور بود.

دورین گفت: «چیز دیگری نمی‌خواهی؟ یک لیوان شیر می‌خوری؟»

ارل حرفی نزد. وقتی دید زن همان‌جا ایستاده، سرش را به علامت منفی تکان داد.

زن گفت: «برایت باز قهوه می‌ریزم.»

قوری به‌دست برگشت و برای ارل و آن‌ دو مرد قهوه ریخت. بعد ظرفی را برداشت و پشت کرد تا کمی بستنی بردارد. دستش را توی ظرف بزرگ دراز کرد و با ملاقه‌ی مخصوص بنا کرد به برداشتن بستنی. دامن سفیدش روی باسن‌اش کشیده شد و از روی پاهایش بالا رفت. شکم‌بند صورتی رنگش، ران‌های پر چین و چروک و پر مو و رگ‌ها که به‌طرز آشفته‌ای همه‌ جای پایش پخش بودند، نمایان شدند.

آن‌دو مرد که کنار ارل نشسته بودند، به هم نگاه کردند. یکی از آن‌ها ابرو بالا انداخت. دیگری نیشخندی زد و از بالای فنجانش به دورین که داشت با قاشق کاکائو را روی بستنی می‌ریخت، زل زد، وقتی زن شروع کرد به تکان دادن قوطی خامه، ارل از سر جایش بلند شد و غذایش را رها کرد و به طرف در رفت. شنید که زن صدایش می‌زند، اما راهش را کشید و رفت.

***

ارل به بچه‌ها سر زد و بعد به اتاق‌خواب رفت و لباسش را درآورد. ملافه را رویش کشید، چشم‌هایش را بست و خودش را به فکر و خیال سپرد. حسی در چهره‌اش پدید آمد و بعد به شکم و پاهایش سرایت کرد. چشم‌هایش را باز کرد و سرش را روی بالش جا‌بجا کرد. بعد به پهلو غلتید و به خواب رفت. صبح دورین بعد از راهی کردن بچه‌ها به مدرسه، به اتاق‌خواب آمد و کرکره را بالا کشید. ارل بیدار بود. مرد گفت: «یک نگاهی توی آینه به خودت بیندار.»

زن گفت: «چی؟ منظورت چیه؟»

مرد گفت: «فقط توی آینه نگاهی به خودت بینداز.»

زن گفت: «مگر قرار است چی ببینم؟» با این‌حال به آینه میز توالت نگاه کرد و موهایش را از روی شانه‌ها پس زد.

مردگفت: «خب؟»

زنگفت: «خب که چی؟»

ارل گفت: «دلم نمی‌آید بهت بگم. اما به‌نظر من بهتر است یک‌ذره رژیم بگیری. منظورم همین بود. جدی می‌گویم. به ‌نظرم بتوانی چند پوندی وزن کم کنی. بدت نیایدها.»

زن گفت: «چی داری می‌گویی؟»

مرد گفت: «هیچی، فقط همین‌ که گفتم. به‌نظرم بتوانی چند پوندی کم بکنی. فقط چند پوند.»

زن گفت: «قبلاً چیزی نگفته بودی.» لباس خوابش را بالا زد و برگشت تا توی آینه نگاهی به شکمش بیندازد.

مرد گفت: «قبلاً اصلاً فکر نمی‌کردم چاقی مسئله‌ساز باشد.» سعی کرد سنجیده حرف بزند.

دورین که هنوز لباس‌خواب را دور کمرش جمع کرده بود به آینه پشت کرد و از بالای شانه نگاهی انداخت. یک لمبرش را گرفت و بعد ول کرد.

ارل چشم‌هایش را بست. گفت: «شاید دارم اشتباه می‌کنم.»

زن گفت: «گمان کنم بتوانم چندپوندی کم بکنم، اما کار سختی است.»

مرد گفت: «حق با توست، کار آسانی نیست. اما من کمکت می‌کنم.»

زن گفت: «شاید حق با تو باشد.» لباس‌خواب را رها کرد و به مرد نگاه کرد و بعد لباس‌خواب را از تنش درآورد. آن‌ها در مورد رژیم گرفتن صحبت کردند. رژیم پروتئین، رژیم گیاه‌خواری، رژیم آب گریپ‌ فروت.
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Tue, 05 Aug 2025 09:16:08 +0300
آموزش داستان نویسی و شعر سپید ( آزاد )
با شاهین بهرامی

علاقمندان محترم به یادگیری صفر تا صد داستان‌نویسی و شعر سپید

می‌توانید از هر کجای جهان و ایران عزیز  در کلاس‌های آنلاین آموزشی ما با بهترین کیفیت و کمترین شهریه و هزینه شرکت کنید.

( ما کمک‌ می‌کنیم  تا شما به رویاهایتان برسید )

جهت کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام لطفا از طرق زیر اقدام فرمایید:
@shahinbahrami2019
@moOzH4321

09125685619
09124707233
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Tue, 05 Aug 2025 09:13:11 +0300
- خب ببینید خانم جهانگیری عزیز، عروس‌تون چند وقت پیش به من مراجعه کرد و یه کم از مشکلاتش گف..
پیرزن به میان حرف مرد رمال پرید و گفت:
- لابد تا تونست از من پیش شما بدگویی کرد
مرد رمال انگار که از حرف پیرزن ناراحت شده باشد چهره‌اش را کمی در‌هم کشید و این طور پاسخ داد:
- نه نه خانم جهانگیری عزیز،  خواهش میکنم کم لطفی نفرمایید، اتفاقا شاید باورتون نشه، از شما خیلی هم پیش ما تعریف کرد
پیرزن چادرش را جلوتر کشیدید و به سمت چپش متمایل شد و با حالتی عبوس زیر لب گفت:
- به حق چیزای نشنیده
مرد رمال در ادامه گفت:
باور کنید که دارم راست میگم، به قسم‌نامه‌ی بقراط قسم که عین حقیقت رو خدمتتون عرض می‌کنم، فقط تنها گلایه عروس خانم‌تون این بود که دوست داره کمی مستقل‌تر باشه و اینه که از شما تقاضا داش...
- لابد کمتر دخالت کنم
این بار مرد رمال در حالی که سعی می‌کرد لبخند شیرین بزند با همان خنده گفت:
بله، یه همچین چیزی..
پیرزن خودش را آماده‌ی یک حمله و پاسخ کوبنده و طوفانی کرده بود که مرد رمال تیر ِآخر را شلیک کرد
- خانم فتحی، هدایا لطفا
لحظاتی بعد در باز شد و خانم منشی با چند کادو که به طرز زیبایی تزئین و روبان بندی شده بود وارد شد و آنها را مقابل پیرزن قرار داد.
پیرزن مات و مبهوت به هدایا که در جعبه های قرمز بسیار شیکی بود نگاهی انداخت و با تعجب پرسید:
- اینا چیه؟ جریان چیه؟
مرد رمال روی صندلیش چرخی خورد و رو به پیرزن گفت:
این هدایا رو عروس خانمتون یعنی فرانک خانم، برای شما گرفته و از ما خواست که اونا رو خدمتتون تقدیم کنیم، ضمن این که اصلا دلش نمیخواد شما این موضوع رو هیچوقت به روش بیارید، احتمالا به خاطر خجالتی که از شما میکشه و به من گفت که این هدایا را تقدیم شما بکنم به خاطر تمام زحمات شما و همچنین برای رفع کدورت و خدای نکرده بی‌احترامی احتمالی از طرف ایشون.
پیرزن ناباورانه و زیر لب گفت:
- عجب
مرد رمال گفت:
خانم جهانگیری عزیز، از شما میخوام به من قول بدید فقط چهارماه کاری به کار عروس‌تون نداشته باشید و هر کاری کرد و هر چی گفت شما بزرگی کنید و هیچی نگید، و در حالی که دوتا دستانش را جلوی دهانش می‌گرفت در همان حالت ادامه داد:
-صم و بکم
پیرزن که سخت مشغول وارسی کادوها بود و انگار از آنها خوشش آمده و به دلش نشسته بود، لحظه‌ای تامل کرد و گفت:
- باشه آقای دکتر، چهارماه اونم فقط به خاطر پسرم و البته گُل روی شما.
□            □               □                □
چهار ماه بعد...
فرانک عروس خانم جهانگیری در اتاق مرد رمال
- خدا خیرتون بده استاد، هم شما رو هم استاد بزرگ راجا سینگ کاپور رو
عالی بود.
یه دعا و دستور دیگه میخوام واسه چهار ماه بعد...

پایان

نویسنده : #شاهین_بهرامی

#book  #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Tue, 05 Aug 2025 09:12:44 +0300
چهار ماه بعد


💎- یه دعا میخوام،‌ دعای بستنِ دهنِ مادر شوهر!
این را فرانک گفت و منتظر پاسخ رمال ماند
رمالِ که مردی میانسال با چهره‌ای آفتاب‌سوخته بود در حالی که انگار در این دنیا نیست فقط خیره به زن جوان نگاه می‌کرد
فرانک که به روی چهارپایه‌ای نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود در حالی که پایی که روی پای انداخته بود را عوض می‌کرد، کمی به جلو متمایل شد و سوالش را مجددا تکرار کرد
- گفتم یه دعا میخوام، دعای بستنِ درِ دهن مادرشوهر
مرد رمال این بار تکانی خورد و انگار که از فکری عمیق خارج شده باشه با اشاره‌ی سر گفت:
- آها آها، دعای بستن دهن مادرشوهر، خب برات می‌نویسم ولی خرجش زیاده
فرانک بلافاصله و با هول شتاب پاسخ داد:
- قبول، هر چی خرجش باشه میدم، فقط می‌خوام اثر کنه، چون دیگه خسته شدم به اینجام رسیده،‌ نجاتم بده تو رو جانِ عزیزانت من شوهرمو خیلی دوست دارم استاد
نمیخوام ازش جدا بشم، کاری کن فقط دهن مادرشوهرم بسته بشه و بتونم به زندگیم ادامه بدم ما تو یه آپارتمان زندگی می‌کنیم البته در طبقات جدا همینه که همش با مادرشوهرم چش تو چش هستمو، پاش همیشه وسط زندگیمه
مرد رمال در حالی که شمعی را در کنار دستش روشن می‌کرد نگاهی نافذ به زن انداخت و گفت:
- سی میلیون! اگه یه دعای خوب و بگیر میخوای که کارت واقعا راه بیفته باید از استاد اعظم «راجا سینگ کاپور» بزرگ که توی دهلی هندوستان زندگی میکنه، کمک بگیرم و این کار خیلی هزینه داره، البته این سحر و دعا هم نهایت برای چهارماه هست و مجدد باید تمدید بشه.
فرانک با کمی تأمل و بازی با قفل کیف دستش، ناگهان آن را باز کرد و دسته‌ای پول را جلوی مرد رمال گذشت
- بفرمایید این ده میلیون نقد، بقیه‌اش هم شماره کارت بدید انجام وظیفه میکنم.
مرد رمال در حالی که از پشت دود عودها و شمع‌های اتاق نیمه تاریکش همزمان به زن و پولها نگاه می‌کرد با یک حرکت سریع پولها را برداشت و گفت:
باشه
سه روز دیگه بیا دعا حاضره، البته غیر از دعا کارهای دیگه‌ای هم هست که بهت میگم و باید مو به مو انجام بدی، اگه دقت نکنی و درست انجام ندی همه‌‌ چی خراب میشه
فرانک در حالی که نیم‌خیر از جای خود برمی‌خاست پاسخ داد:
-چشم چشم استاد، خیالتون راحت، خدا عمرتون بده
+ قبل از رفتن، اسم مادرشوهرت و اسم مادرش رو برام بنویس، اسم مادرش رو میدونی؟
- آره قبل از این که بیام اینجا چون میدونستم لازم میشه از شوهرم پرسیدم، الان براتون می‌نویسم
+خوبه، آفرین، جلو در از منشیم شماره کارت بگیر
-چشم استاد، من تعریف شما رو زیاد شنیدم، میدونم که کارتون خیلی درسته، خدا عمرتون بده، خدا سایه‌ی شما رو از سرِ ما کم نکنه، خدانگهدار
مرد رمال دسته‌‌ای پول را داخل گاوصندوق که درش نیمه باز بود انداخت و شماره‌ای را گرفت:
- الو ابراهیم، خوب گوش کن ببین چی میگم، این زنه که الان اومد بیرون گفتم از گُلی شماره کارت بگیره، اولا حواست باشه پول رو کامل بزنه، دومی که خیلی مهمتره، سایه به سایه تعقیبش می‌کنی تا خونه‌اش رو یاد بگیری، خونه مادرشوهرش هم همونجاست، فقط تا فردا عصر وقت داری شماره‌ی مادرشوهرش رو برام پیدا کنی، فهمیدی؟ وای به حالت اگه کارتو درست انجام ندی...
فردا عصر ابراهیم شماره‌ بدست وارد اتاقِ مرد رمال شد
- آفرین ابی، می‌دونستم می‌تونی، دمت گرم پسر، حالا خوب گوش کن ببین چی میگم، واسه فردا صبح اون یکی ساختمون رو که از یکی از اتاقش بعنوان  مطب استفاده می‌کنیم‌ رو آماده کنید، تابلو مابلو‌ها رو بزنید، تابلو جلو در یادت نره
«دکتر افشین انتظام روانپزشک»
- خیالتون راحت آقا، ما کارمون رو بلدیم
صبح روز بعد حوالی ساعت یازده صبح پیرزنی به سختی از پله‌های مطب بالا می‌رفت، وقتی به جلوی میز منشی رسید به سختی آب دهان خودش را قورت داد و نفس نفس زنان گفت:
-دکتر انتظام ازم خواستن که به دیدنشون بیام.
منشی به سرعت جلوی پای او از پشت میز برخاست و در حالی که به او ادای احترام می‌کرد او را به داخل اتاق راهنمایی کرد.
زن وارد اتاق شد و سلام کرد
مرد رمال این بار در هیئت یک دکتر روانپزشک با کت و شلوار و کروات بسیار شیکی و یک کلاه برند بر سر با آرایش و گریمی که باعث شده بود اصلا قابل شناسایی نباشد، پشت میز بسیار بزرگ و عریضی و روی یک صندلی گردان نشسته بود و در حالی که نیم خیز شده بود به پیرزن تعارف کرد که بنشيند
-سلام، سلام، خانم جهانگیری درسته؟
+بله درسته، مادر کامران، ظاهرا تو تلفن فرمودید درباره عروسم یعنی زن کامران قرار هست باهام صحبت کنید درسته؟
- بله بله، کاملا درسته، حقیقتش موضوع مهمی هست و فقط من همین اول می‌خوام از شما یه قول زنانه‌ی محکم بگیرم که تمام حرفا باید همینجا بمونه و هیچ حرفی از اینجا بیرون نره.
پیرزن مکثی کرد و سپس سرش را به منزله تایید حرکت داد.
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Wed, 30 Jul 2025 12:50:57 +0300
کارگاه داستان نویسی مقدماتی آنلاین:
مدرس: شاهین بهرامی نویسنده و مدرس داستان نویسی.

سرفصل‌ها:

✅️ آشنایی با داستان /تفاوت داستان با حکایت و قصه
✅️  بررسی عناصر داستان نویسی
✅️ پیرنگ (پلات) در داستان نویسی
✅️ داستان‌های فاقد پلات و چگونگی ایجاد  کشمکش در داستان‌های مدرن
✅️ زاویه دید در داستان کوتاه و رمان
✅️ عناصر زمان-مکان و فضاسازی
✅️ تفاوت شیوه‌های شخصیت پردازی درداستان‌های کلاسیک و مدرن
✅️ مضمون/ درون‌مایه/ لحن
✅️ اپیفانی در داستان

✔️شروع دوره: اول شهریور
✔️به همراه خوانش و نقد بهترین داستان‌های کوتاه ایران و جهان
✔️و تحلیل و بررسی داستان اعضا

اطلاعات بیشتر :
@shahinbahrami2019
@moOzH4321

09125685619
09124707233

ما هم اکنون از همه شما که سرمست نوشتن هستید، دعوت می‌کنیم تا در
«دوره داستان‌نویسی» شاهین بهرامی
هم‌پای واژه‌های عصیانگر
به جمع آفرینشگران داستان بپیوندید.

#آموزش_داستان‌نویسی
#داستان‌نویسی_مقدماتی
#آموزش_داستان‌نویسی_آنلاین
#شاهین_بهرامی
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Wed, 30 Jul 2025 10:48:10 +0300
* رفتن به سر مزار مادرش که خوشبختانه نزدیک بود.
*ابراز عشق و علاقه به پسری که مدتی بود او را عاشقانه دوست داشت ولی هرگز جرات گفتن آن را نداشت.
و در آخر دیدن فیلم کازابلانکا که تعریفش را خیلی شنیده بود ولی هرگز فرصت پیدا نکرده بود آن را تماشا کند.
دیگر بعید بود به کار دیگری برسد
سریعا از جا برخاست و به سمت تلفن رفت.

□              □                 □               □

فقط پنج دقیقه به نیمه شب و آخرین ثانيه‌های چهارشنبه و ساعت صفر پنجشنبه باقی مانده بود و طناز خوشبختانه توانسته بود، تمام کارهایش را با موفقیت به پایان برساند و حتی فرصت کرده بود، تمرینات تئاترش را هم مرور و انجام دهد و حالا یک لیوان دم‌نوش داغ برای خودش ریخته و مشغول نوشیدن آن بود.
آن چند دقیقه هم به سرعت گذشت و چهار صفر بر ساعت موبایل طناز ظاهر شد.
در همین لحظه طناز از جای برخاست و به پشت میزش در اتاقش رفت
خودکار و کاغذ‌ی برداشت و شروع به نوشتن کرد.

طناز پرویزی
فرزند عماد
درست است که فعلا جان سالم بدربرده‌ای و زنده‌ای! اما خوشحال نباش! همین بیست و چهارساعت‌های آخرین روز زندگیت مدام و همیشه و تا آخر عمرت برای تو تکرار خواهد شد!
تو در لوپ بدی گیر کرده‌ای که البته دست ما نیست!
فقط کافیست به دور و بر خودت و به اخبار با دقت بیشتری گوش کنی..‌.
زلزله
جنگ
سیل
طوفان
رانش زمین
آتشفشان
انفجار گاز
تصادف
سرقتِ منجر به قتل
غرق شدن در رودخانه یا دریا
برق گرفتگی...
و هزاران تهدید بالقوه و بالفعل که به سانِ کرکسی، دور سر هر آدمی و تو می‌چرخند...
پس هر لحظه می‌تواند آخرین لحظه‌ی زندگیت باشد و تازه فرصت بیست چهارساعته‌ی ما لطف بسیار بزرگیست!
اما چندان هم نگران نباش فرصت‌های بیست و چهارساعته‌ی ما اگر چه تلخ و دلهره‌آور است اما از طرفی باعثِ دانستن قدر تک تک لحظات زندگیت نیز می‌شود و این که غافل نباشی و به کارهای واجب برسی و کار ناتمام و حسرتی برایت باقی نماند.
از این به بعد هر روز، آخرین روز زندگی توست...
طناز نامه را چهار تا زد و درون پاکت گذاشت و بدون اشاره به مبداء، فقط نشانی مقصد یعنی منزل خودشان را به روی پاکت نوشت و بعد در آن را بست و تمبری را به روی آن چسباند.
صبح روز بعد سر راه آن را به صندق پُست انداخت.

پایان

نویسندگان:
#مژگان_منفرد
#شاهین_بهرامی
#book  #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Tue, 29 Jul 2025 16:45:26 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Tue, 29 Jul 2025 10:32:20 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Tue, 29 Jul 2025 10:31:18 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Tue, 29 Jul 2025 10:30:55 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Tue, 29 Jul 2025 10:30:37 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Thu, 24 Jul 2025 09:50:59 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Thu, 24 Jul 2025 09:47:29 +0300
زنگ خونه مهتاب رو میزنیم .خانمی آیفون رو بر میداره. میگه یک ماه میشه اینجا رو ما خریدیم .
مهسا و عسل انگار یک قطره آب شدن رفتن تو زمین .‌مهتاب و دخترش هم جواب تلفن‌شون رو نمیدن.
حمید شکایت میکنه ، به هر دری میزنه  نتیجه ای نمیگیره.
حال حمید اصلا خوب نیست . چندروز دیگر تولد یکسالگی عسل هست.  از پنج ماهگی  او را  ندیده است.
یک نامه از مهسا به دست حمید رسیده. معلوم بود مهسا ایران نیست .
نوشته بود ،حمید من واقعا میخواستم با تو زندگی کنم. تمام سعی خودم را کردم عاشقت باشم . خواهر و مادرت مثل خواهر و مادر خودم بودند اما تو خرابش کردی . درسته تو حق داشتی اما باید یک کم منصف برخورد میکردی .
آره حمید من اعتیاد داشتم . چند بار ترک کرده بودم اما دوباره برگشته بودم سرخانه اولم .  نمیتوانستم نه ترک کنم و نه به تو بگویم . وقتی تو پی به اعتیاد من بردی ، همراه بارداری من بود . تو بی وفا شدی ،درست روزهائی که شدیدا بهت احتیاج داشتم از من فرار کردی .گریه های من و قولی که بهت دادم اصلا اثری نداشت .اما من به عشق بچه ام به خودم قول دادم و تمام تلاشم را کردم تا پاک پاک شوم . و همین اتفاق هم افتاد و من از اعتیاد خلاص شدم .بچه ام بدنیا آمد.
حتی خانه مادرت آمدم تا بلکه به تو نزدیکتر شوم اما تو مرا پس زدی .
قبل از عروسی با تو من و  پسر عمه ام همدیگر را دوست داشتیم امااو هم بابت اعتیاد تو دوران عقد مرا طلاق داد و از ایران رفت .
وقتی جریان ترک اعتیاد مرا شنید و فهمید تو تقاضای طلاق دادی ، کمک کرد تا از ایران خارج شوم.
حمید روزهای خوبی را که با تو داشتم فراموش نمیکنم . شاید یک روز عسل را بیاورم. عسل همه زندگی من است .
حمید از بغض میخواد بترکه. میگه، انصاف نیست تو طلاقنامه قید شده من هفته ای یکبار حق دیدن عسل رو دارم.
مامان میگه،‌چرا نگهداری عسل رو به مهسا دادی.
حمید،‌من ندادم. دادگاه داد. دختر تا هفت سال پیش مادر میمونه.
حمید خسته و درمانده فقط میتوانست شکایت کند ،‌وکیل بگیرد تا راه حلی پیدا کند.
مرغ از قفس پریده بود و حمید با یک دنیا تنهائی و دوری از فرزند بجا مانده بود . حالا هر حرف و سخنی جز نمک بر زخم پاشیدن او سود دیگری نداشت.
مامان میگه هانی کمک کن تا حمید از سفر برنگشته وسایل بچه رو از اتاقش بیرون ببریم .
مامان پنجره اتاق حمیدرو باز میکننه و هوای سرد و برفی اسفند ماه به اتاق هجوم میاره . یادش به خیر روزای پایانی ماه اسفند بود که   عسل به دنیا اومد. تولدت مبارک عسل جان.

نویسنده: #اکرم_مولایی
#book  #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Thu, 24 Jul 2025 09:47:07 +0300
-- گفتم حمید تو که برای طلاق مصر هستی حتما دلیل محکمی داری.
× حمید که از در میخواست بره بیرون برگشت گفت ، بله دلیلم محکمه.
--سکوت احمقانه حمید دیوانه کننده بود .
مهسا از بعد حمام زایمانش پیش مامان آمده بود .البته اسباب هاشو  در حد وسایل ضروری خودش و بچه آورده بود.
-- مهساخیلی ضعیف شده بود اما علیرغم مخالفت حمید برای شیر دادن به بچه،  او با علاقه فقط شیر خودش را به بچه میداد.
-- مهسا کم کم داشت روبراه میشد و حال و روزش هرروز بهتر میشد .
-- یک روز مامان به من گفت ، هانی احساس میکنم مهسا هم به حمید دلسرد شده
گفتم، خوب ، باید بهش حق داد . با لگدپرونی حمید هر زنی دلسرد میشه.
مامان میگفت، هانی وقت این حرفها نیست . باید یه کاری بکنیم.
مهسا به مامان گفته بود دیگه باید برم سرخونه و زندگی خودم .
مامان ناراحت بود. گفتم مادرجان مهسا حق داره بالاخره باید تکلیفش با حمید روشن بشه . اینجوری که نمیشه .
مامان بعد رفتن مهسا چندروزی خونه ما بود. حمیدم به بهانه ماموریت کاری به سفر چندروزه رفت .
مامان که خونه برگشت ، به من زنگ زد گفت ، هانی، هر چی به گوشی مهسا زنگ میزنم برنمیداره یا میگه در دسترس نیست .
راستی هانی امروز صبح از دادگاه خانواده یه نامه مهرشده برای حمید اومده.
گفتم، خیر باشه مامان .
گفت ، عصر میای پیش من . حمید امروز از سفر برمیگرده میدونم باهاش دعوام میشه . خودت میدونی حرف از دهنش در نمیاد.باید به زور به حرفش بیاریم.
--  میگم حمید چکار با دادگاه خانواده داشتی؟
میگه ، بهتون گفتم که تقاضای طلاق دادم .
مامان میگه ، الان واقعا طلاق دادی؟
حمید سرش رو به علامت مثبت تکون میده
مامان میگه، ‌بدون مشورت با من و خواهر بزرگترت.چطور راضی شدی با سرنوشت یه بچه بازی کنی!
-- میگم،‌ حمید، مهسا هم میدونه
× حمید میگه وقتی برای من نامه اومده حتما برای اونم رفته
-- با مامان میریم در خونه مهسا . طبقه پایین خواهرش مهتاب خونه اجاره کرده بودن. زنگ میزنیم ، کسی جواب نمیده.
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001008678815 Thu, 24 Jul 2025 09:46:42 +0300
تولد عسل


💎 پشت در اتاق منتظر نشسته بودم تا معاینه مهسا تمام شود.  قند تو دلم  آب میشد از اینکه به زودی برادرم صاحب بچه می‌شود.
مهسا که از اتاق معاینه بیرون آمد چشم‌هایش سرخ بود . معلوم بود کلی گریه کرده بود . ترسیدم .گفتم مهسا جان نکنه دکتر چیزی گفته !
گفت، نه صدای قلب نوزاد رو که شنیدم از ذوق گریه کردم.
به برادرم زنگ زدم ، تبریک گفتم. احساس کردم خیلی خوشحال نشد . با خودم گفتم، شاید اشتباه فهمیدم .
اوایل بارداری حال مهسا اصلا خوب نبود . رنگ پریده و رنجور بنظر میرسید .‌ معلوم بود روزهای سختی را میگذراند . یا مهتاب خانم خواهرش و یا خواهرزاده اش پیش او بودند.‌ هر بار از مهسا میخواستم من هم مراقبش باشم . دستپاچه میشد میگفت، نه ، راضی به زحمت شما و مامان نیستم.
یک حسی به من می‌گفت رابطه برادرم و زنش اصلا خوب نیست. مادرم هم متوجه شده بود. حمید وقتش را بیشتر با مامان میگذراند .
-- مهسا دوست دوران تحصیلی ام بود . یک روز که رفته بودم اداره ثبت اسناد ، نشسته بودم دیدم خانمی از اتاق بیرون آمد و از جلوی من رد شد . تا دیدمش با خودم گفتم من این خانم را میشناسم . با فشار به بخش خاکستری مغزم بالاخره شناختم.
صدای برادرم منو به خودم آورد. هی دختر کجایی ، چند بار صدات کردم . گفت بریم کارم تموم شد . سوار ترک موتورش شدم طرف خانه مامان رفتیم .
-- مهسا از اتاقی که رفته بود، بیرون امد و دوباره از جلوی من رد شد . آرام گفتم ، مهسا خانم. گفت، بله . گفتم منو نشناختی. عمیق نگاهم کرد گفت،  آشنا میزنی اما نه متاسفانه بجا نیاوردم  .‌ اتاقم همین روبروست.
-- کارمند قسمت بایگانی بود. بعد اتمام کارم به اتاقش رفتم . بالاخره با آدرس مدرسه منو شناخت .
+ مامان میگه ، چرا به چایی زل زدی . سرد شد. میخوای عوضش کنم.
-- میگم ، نه مامان جان،‌دستت درد نکنه .‌همین خوبه.
-- به مهسا تماس میگیرم . سلام مهسا جان . چطوری عزیز. نی نی در چه حاله . خنده ای میکنه . میگه عمه خانم هم من خوبم هم مامانم . هردو میخندیم . ته صدای مهسا غم داره . حالش کمی بهتر شده . خودش میگوید بسیار بدویار بودم .‌
خدایا چی تو خونه برادرم میگذره. حمید که حرفی نمیزنه و کاملا مشخص هست که مهسا آبروداری می‌کند.
شکم مهسا کاملا بالا آمده .‌چیزی به زایمانش نمانده .
-- از اولین دیدار با مهسا تصمیم گرفتم با او رفت و آمد داشته باشم . مهسا هم استقبال کرد. با حمید برادرم آشنایش کردم همان جلسات اولیه مهسا حمید را با جان و دل قبول کرد .حمید هم کم کم علاقه مند شد . اما وقتی متوجه شدم مهسا قبلا عقد کرده پسر عمه اش بوده ، کمی شل شدم اما حمید گفت چه اشکالی داره در حد عقد بوده .مهسا دختر خوبیه .  معلوم بود حمید به مهسا وابسته شده بود.
روز عروسی مهسا می‌درخشید.   شیک و -- خیلی باوقار .‌ همه فامیل خوششان آمده بود.
مهسا مادر نداشت . به همین بهانه رابطه اش بامامان عالی بود . گاهی مامان میگفت ،‌یک جاهایی مهسا بیشتر از حمید به من محبت میکنه .
-- خواهر مهسا مهتاب خانم برای مهسا مادری می‌کرد. باهام تماس گرفت گفت ، عمه جان برای دیدن سیسمونی برادرزادت به صرف عصرانه دعوتی.
گفتم، به روی چشمام . حتما میام. مامان هم یه چیزایی برای نوه اش خریده بود . خلاصه بعد از ظهر خوبی داشتیم .
حمید سعی میکرد تو مهمونی خودش رو خوشحال نشون بده .  هرقدر  سربه سرش  گذاشتیم باهاش شوخی کردیم اخمهاش باز نمیشد . من و مامان کلی پیش مهتاب و دوستاش خجالت کشیدم . ولی مهسا روی پا بند نبود . یکسر آهنگ عوض می‌کرد و دوروبر حمید میچرخید، خودش رو لوس میکرد.
تو راه که حمید مامان رو میخواست برسونه خونه، منم همراهشون بودم . مامان عصبانی گفت بچه تو چته ؟ بجای تشکر اخمات رو زمین بود. پسرم من که غریبه نیستم بگو چه دردی داری مشکلت با این زن چیه؟
حمید گفت،‌ میشه اینقدر تو کارای من دخالت نکنید. خودم میدونم .
مامان صداش بالا رفت .یعنی که چی خودم میدونم. مرد ناحساب چندروز دیگه بچه ات به دنیا میاد .
از ما گفتن و از حمید نشنیدن بود . هرقدر مهسا آبروداری می‌کرد متاسفانه حمید برعکس عمل می‌کرد.
-- بچه به دنیا آمد یه دختر خشگل و دوست داشتنی  . مهسا  و مهتاب خواهرش از خوشحالی رو پا بند نبودند.. و سعی میکردند رفتارهای حمید را نادیده بگیرند..

-- چهل روز از تولد دختر کوچولوی داداشم گذشته بود که زمزمه حمید بلند شد که میخواهد مهسا را طلاق بدهد .
من و مامان شوک شده بودیم . مامان التماس کرد حمید جان مامان دست نگهدار. چرا طلاق؟ بگو دردت چیه .‌مشکل دختر مردم چی هست که ما نمیدونیم.. بسه اینقدر رازداری . حرف بزن.‌ماروهم از این سرگردانی نجات بده .
Подробнее
]]>