Лента постов канала کاغذِ خط‌خطی (@fiction_12) https://t.me/fiction_12 تلاش می‌کنم در این کانال روزی «یک صفحه» داستان، و «یک موسیقی» به اشتراک بگذارم. نوشته‌های خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خط‌به‌خط_باهم برای رمان‌خوانیِ گروهی: @Fiction_11 ru https://linkbaza.com/catalog/-1001054767539 Fri, 15 Aug 2025 08:41:03 +0300
#یادداشت‌های_روزمره

نوشتۀ #م_سرخوش

آدم معمولاً توی زندگی سرِ دوراهی‌های زیادی بینِ «مسیرِ عقل» و «مسیرِ دل» قرار می‌گیره. یه جاهایی گیر می‌کنیم که دل می‌گه «برو» ولی عقل می‌گه «نه» یا برعکس؛ عقل می‌گه «خوبه، انجامش بده» ولی می‌گیم «به دلم بد اومده»!
نمی‌دونم حرفی که می‌خوام بزنم چقدر درسته، ولی ما آدما همیشه بعداز مشخص شدنِ نتیجۀ تصمیماتمون، اگه نتیجه‌ش اون چیزی که می‌خواستیم نشد، می‌گیم «دلم سوخت که چرا فلان کار رو نکردم» هیچ وقت نمی‌گیم «عقلم سوخت»! حتی اگه مسیرِ عقل رو هم انتخاب کنیم و به مقصد نرسیم، باز این دلمونه که می‌سوزه. پس چرا مسیرِ دل رو انتخاب نکنیم که اگه تهش دلمون سوخت، لااقل حسرتش‌و نخوریم؟ چرا تصمیما رو به‌جای دل، با عقلمون می‌گیریم در حالی که این دلمونه که باید تاوان پس بده؟ دله که می‌سوزه، دله که می‌گیره، دله که می‌شکنه؛ عقل فقط یه گوشه کنارِ گود نشسته نگاه می‌کنه و عین خیالشم نیست!

@Fiction_12
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001054767539 Thu, 14 Aug 2025 22:36:23 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001054767539 Thu, 14 Aug 2025 22:09:25 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001054767539 Sun, 10 Aug 2025 21:30:33 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001054767539 Thu, 07 Aug 2025 19:42:51 +0300
@Fiction_12
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001054767539 Thu, 07 Aug 2025 19:42:25 +0300
قرار

نوشتۀ #م_سرخوش

مرد روی نیمکت به انتظار نشسته است. به نوکِ درختانِ کاجی که از پُشتِ دیوار دیده می‌شوند نگاه می‌کند. آسمانِ خاکستری انگار پیوند خورده است به دیوارِ سیمانی. دلش سیگار می‌خواهد، اما دوست ندارد وقتی زن می‌آید دهان و دست‌هایش بوی سیگار بدهند. ده‌ دقیقه از وقتِ قرار گذشته‌است. زن همیشه وقت‌شناس بود. آن‌ها همان اوایل قرار گذاشتند که اگر روزی یکی‌شان نیامد، یعنی همه‌چیز تمام است. مرد دیدارِ قبلی‌شان را به‌ یاد می‌آوَرَد. چیزی در رفتار زن ندیده بود که دلیلی بر تصمیمِ او برای نیامدن باشد. با خودش فکر می‌کُنَد «نمی‌شود که همین‌طور بدون هیچ توضیحی دیگر نیاید». اما خوب می‌داند که زن اهلِ توضیح‌دادن نبوده و نیست. در این دو سال هیچ‌وقت از دنیای خودش، به‌جز مواردِ کلی که ناچار بود تعریف کند، چیزی به مرد نگفته بود. حتی یک بار که او از زن توضیح خواست، جواب داده بود «وقتی نمی‌توانی کاری بکنی چرا می‌خواهی بدانی؟».
مرد کم‌کم نگران می‌شود. ساعت ندارد، اما حدس می‌زند باید نیم‌ساعتی گذشته باشد. از روی نیمکت بلند می‌شود. قدم می‌زند. هوا سوز دارد ولی او عرق می‌ریزد. دست به پیشانی‌اش می‌کشد. به خودش دل‌داری می‌دهد که شاید کاری پیش آمده، شاید اتفاقی افتاده است. شاید...
بقیه دارند برمی‌گردند. احساس می‌کند آخرین شانس‌های کوچکِ زندگی‌اش، مثل شن‌های درونِ ساعتِ شنی دارد به پایین مکیده می‌شود. آخرین نفرات هم بیرون می‌آیند. نگهبان درِ سالنِ ملاقات را می‌بندد، و مرد به بندِ مجرمینِ جرائمِ مالی برمی‌گردد.

@Fiction_12
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001054767539 Wed, 06 Aug 2025 21:31:02 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001054767539 Sun, 03 Aug 2025 21:32:18 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001054767539 Sat, 02 Aug 2025 07:13:20 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001054767539 Sat, 02 Aug 2025 07:13:06 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001054767539 Thu, 31 Jul 2025 22:24:56 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001054767539 Tue, 29 Jul 2025 20:31:58 +0300
Подробнее
]]>