Лента постов канала رد خون کانال رسمی کمند(مریم روحپرور) گرگم به هوا (@kamandmaryam) https://t.me/kamandmaryam رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران پارت گذاری رمان های #گرگم_به_هوا و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد❌❌❌ ru https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sun, 17 Aug 2025 10:00:09 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sun, 17 Aug 2025 09:59:45 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sun, 17 Aug 2025 09:59:40 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sun, 17 Aug 2025 09:59:40 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sun, 17 Aug 2025 09:59:40 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sun, 17 Aug 2025 09:59:40 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sat, 16 Aug 2025 21:33:05 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Fri, 15 Aug 2025 10:18:54 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Fri, 15 Aug 2025 10:18:26 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Fri, 15 Aug 2025 10:18:21 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Fri, 15 Aug 2025 10:18:21 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Fri, 15 Aug 2025 10:18:21 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Fri, 15 Aug 2025 10:18:21 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Wed, 13 Aug 2025 21:36:14 +0300
#رد_خون
#پارت_چهارصد_چهل_یک

-شهاب
رهام سعی می کرد او را آرام کند، هامین هم ترسیده بود، شهاب کلافه چشم بست نفس عمیقی کشید و گفت:
-خب می گفتی
هامین آب دهان قورت داد و گفت:
-اون خانم خوشدله هم دنبال تو بود
-کی؟
-اسمش سایه بود
آلا لبش را جلو داد و گفت:
-سایه زنته؟
شهاب جا خورد و گفت:
-نه، من که گفتم زن ندارم
-یواشکی چی؟ هان؟
-چرا بخوام یواشکی زن داشته باشم!
همه خنده شان گرفته بود اما آلا جدی گفت:
-پس چرا دنبالت بود، چرا باید دنبالت باشه؟
-همکاریم
-غلط کرد که همکارته، غلط کرد
شهاب لبخند زد و گفت:
-منم موافقم، غلط کرد
-خوشگله آره؟ خوشگله؟
شهاب سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:
-نه
-چرا این میگه خوشگله
-تو چشم اون خوشگله، هر کسی تو چشم من خوشگل نیست
نگاه رهام و مژگان بین آن دو رد و بدل می شد، آلا زبان روی لبش کشید و گفت:
-یعنی من خوشگلم؟
شهاب از گوشه ی چشم به بقیه نگاه کرد اما چشمکی زد و گفت:
-زیاد
لب آلا کش آمد، مژگان خنده اش گرفت اما همان لحظه آلا سریع اخم کرد و گفت:
-سایه غلط کرد که دنبالت بود، غلط کرد
صدای خنده ی همه بالا رفت و رهام گفت:
-خبر نداره فردا عکساتون باهمه
شهاب با شتاب نگاهش کرد، رهام جا خورد و لب آلا یک طرف صورتش جمع شد گفت:
-که این طور!
شهاب نگاهش کرد و کلافه گفت:
-همکاریم آلا
آلا نیش خند زد، رو چرخاند سمت هامین و دست پشت کتفش گذاشت و گفت:
-فردا مامانی باهات میاد، مامان میاد باشه؟
هامین نگاهش می کرد و مژگان دست جلوی دهانش گرفت که بلند نخندد، شهاب چپ چپ به رهام نگاه کرد و آلا ادامه داد:
-بگو چشم مامانی، بگو مامانی
-چشم...مامانی
-آفرین، فردا مامانت میاد که پیشت باشه
از گوشه ی چشم به شهاب نگاه کرد و با طعنه گفت:
-همکاراهم می بینیم، با هم می بینیم
رهام بی اختیار ریز خندید و شهاب لگدی از زیر میز به پایش کوبید جوری که صدای فریاد رهام بالا رفت، همه متعجب نگاهش کردند اما شهاب گفت:
-غذا یخ کرد کولر هم روشنه، شروع کنید
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید ✨🔥

مریم روح پرور زمین

6219861843416230


فیش واریزی به آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا صبور باشید، چون تعداد بالاس و ادمین یک نفره تا به همه رسیدگی کنه🍃🌱
👇🏻
@Darya_1320
در کانال وی آی پی پارت 1060هستیم
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Tue, 12 Aug 2025 21:33:40 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Tue, 12 Aug 2025 21:33:37 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Tue, 12 Aug 2025 21:33:37 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Tue, 12 Aug 2025 21:33:37 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Tue, 12 Aug 2025 21:33:37 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Tue, 12 Aug 2025 21:33:11 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Tue, 12 Aug 2025 21:33:07 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Mon, 11 Aug 2025 21:31:09 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Mon, 11 Aug 2025 09:33:16 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Mon, 11 Aug 2025 09:32:57 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Mon, 11 Aug 2025 09:32:52 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Mon, 11 Aug 2025 09:32:52 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Mon, 11 Aug 2025 09:32:52 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Mon, 11 Aug 2025 09:32:52 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sun, 10 Aug 2025 10:16:01 +0300
#متهوش
#پارت_سیصد_بیست_دو

عارف جا خورد و شاهرخ نیش خند زد و گفت:
-سنمون رفته بالا عقلمون پریده، من میگم رابطش با پسره خوبه تو داری میگی چرا به من نگفته، موضوع اولی چی میشه؟ من احمق به خاطر موضوعاتی مجبورم اون گوهو تحمل کنم نکنه حنا هم به خاطر موضوعاتی باید کیانو تحمل کنه؟ ببند دیگه دهنتو اومدی نشستی این جا انگار پسرای پونزده ساله که تازه فهمیدن معنی عشق چیه داریم بحث می کنیم
از جایش بلند شد سمت پنجره رفت و عارف گفت:
-شاید دوست معمولی باشن
-امیدوارم، یعنی تنها خواهشم از خدا همینه که رابطشون دوستی معمولی باشه، چون چیزی غیر این باشه نمی دونم سرم چی میاد
-آره خب ام...
با صدای زنگ تلفن روی میز شاهرخ پنجره را باز کرد و گفت:
-بردار
عارف از سر جایش بلند شد و گوشی را برداشت:
-بله
-سلام آقا خسروی، میگم می دونم شرکت بستس اما یه آقا با یه خانم اومدن با شما کار دارن
-کی هستن؟
-آقاهه میگه اسمش کیان مهره همکلاسی حنا خانم
عارف تعجب کرد، مکث کرد و دست جلوی گوشی گرفت و گفت:
-حرفشو زدیم پیداش شد
-چی شده؟
-این پسره کیان اومده با یه خانم
ابروهای شاهرخ بالا رفت و گیج گفت:
-بگو بیان
دستش را برداشت و گفت:
-بذار بیان
-چشم
گوشی را گذاشت و گفت:
-یعنی چی؟! اون با تو چی کار داره!
-نمی دونم
ته سیگارش را بیرون انداخت و گفت:
-نمی تونم عارف، یعنی می ترسم از یه عمر پشیمونیم، بچه که نیستم می فهمم راست میگه یا دروغ
-چیو!
شاهرخ سمت میزش رفت و گفت:
-به حنا میگم عاشقشم، اونم میگه، کافیه تو چشمام نگاه کنه می فهمم واقعی میگه یا یه حس رهگذره و شوق سن و سالشه
عارف لبخند زد و گفت:
-ایول
-نمی تونم عمری با این پشیمونی بگذرونم، حنا کل زندگی منه، تا آخر عمر کنارشم اما نمی خوام هر روز نگاش کنم پشیمون باشم
-اگر بگه نه چی؟
دستان شاهرخ لب میزش نشست و سر به زیر برد، نه نمیگه اما اگر حسش واقعی نباشه باید یه چیزی جور کنم واسه دور کردنش و دروغ بودن حرف من
-ام...
با صدای در، سر بالا آورد و بلند گفت:
-بفرمایید
در اتاق باز شد، شاهرخ به کیان مهر و آن زن نگاه کرد، هر دو سلام کردند، شاهرخ سر تکان داد و گفت:
-بفرمایید
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sun, 10 Aug 2025 10:15:56 +0300
#متهوش
#پارت_سیصد_بیست_یک

-شده؟
-چی؟
-میگم الان که سوگل هست توجهت کم شده؟
-نه خب، بیشترم شده، خیلی وقته ماشین نمیاره من می برمش و میارمش
-خب وقتی کم نشده چرا بخواد حسادت کنه به کم شدن توجهت به اون و بیشتر شدنش به سوگل
-باز اومدی گیجم کنی
-نخیر اومدم بهت بگم اگر حنا عاشقت باشه داری بهش ظلم می کنی
-دِ مگه خرم ندونم، من واسه خودم سکوت می کنم بدونم اون عاشقه که سکوت نمی کنم، حتی اگر عاشقشم نبودم بازم سکوت نمی کردم، چون اونه که مهمه
-پس بفهم
-چطوری؟ برم بگم تو عاشق منی؟
عارف کلافه پا روی پا انداخت و گفت:
-نه
-پس چی؟ مردم بس که هزار بار از این و اون مایه گذاشتم گفتم فلانی خیلی کوچیک تره ولی عاشق بوده ازدواج کرده، خودمم برم بگم عاشقم خب دوستم داره براش شبیه یه اسطوره ی جنتلمن دوست داشتنی هستم صد در صد قبول می کنه که کنارم باشه، اما اگر عاشق نباشه فقط یه علاقه ی و هیجان زود گذره، نمی فهمم عاشقه یا نه، منم انقدری با جنبه نیستم که یکم باهام بمونه بعد که دیدم شور و نشاط نداره چون خسته شده بگم برو عزیزم بازی هاتو کردی برو دنبال عشق واقعی
-یعنی میگی بگی عاشقتم سریع قبول می کنه؟
-صد در صد
عارف در فکر فرو رفت و گفت:
-خب یه جورایی حق داری، اگر انقدر مطمئنی که دست رد به سینت نمی زنه پس سخته فهمید عاشقه یا زیادی از تو خوشش میاد که لذت ببره همسرش بشی، هر چی به غیر عشق باشه یه مدته، زیادم طولانی نیست
شاهرخ نخ سیگاری آتش زد و پکی به آن زد و گفت:
-نمی خوام ذهنشو بیشتر این درگیر کنم
-اما اگر باشه چی؟
-چه غلطی کنم عارف، از کدوم گوری بفهمم اون دختر با اون سن عاشق شده؟ ازشم بپرسم نمیگه نه
-ثابت باید بشه
دوباره پک دیگری به سیگارش زد و آرام گفت:
-پروانه به سوگل گفته، کیان و حنا رابطشون خوبه
-بعد اون وقت حنا اینو به تو نگفته؟
-نه
-خب چرا؟
-یه چند باری عصبی شدم فکر کنم واسه همون نمیگه
-می ترسه ناراحت بشی
-شاید
-خب اینم یه نشونش
-اون وقت این که رابطش با کیان خوبه نشونه واست نیست که عاشق من نیست
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sat, 09 Aug 2025 10:30:53 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sat, 09 Aug 2025 10:30:04 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sat, 09 Aug 2025 10:29:27 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sat, 09 Aug 2025 10:28:02 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sat, 09 Aug 2025 10:28:02 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sat, 09 Aug 2025 10:28:02 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sat, 09 Aug 2025 10:27:13 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Thu, 07 Aug 2025 21:33:43 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Thu, 07 Aug 2025 09:42:22 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Thu, 07 Aug 2025 09:42:13 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Thu, 07 Aug 2025 09:41:54 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Thu, 07 Aug 2025 09:41:54 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Thu, 07 Aug 2025 09:41:54 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Thu, 07 Aug 2025 09:41:54 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Wed, 06 Aug 2025 21:30:18 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Wed, 06 Aug 2025 21:21:17 +0300
#رد_خون
#پارت_چهارصد_سی_هشت

-نمی خواد این بحثارو اونم با من بکنی
-آره خب کی جرات داره با تو در بیوفته
با صدای در رهام سر چرخاند و مسلم مابقی عکس ها را روی میز گذاشت با نفس تنگی گفت:
-تموم شد
-میز شام آماده کن
-باشه
لیوان را سر کشید و پکی به سیگارش زد رهام خیره به نیم رخش گفت:
-سرت خوبه؟
-نه
-نه و این جوری سرپایی؟
-من آدم یه جا افتادن نیستم
-نیستی اما بالاخره نیاز به استراحت داری
شهاب بی توجه چشم بست و گفت:
-فردا هامین هم عکاسی داره؟
-آره با هم یه جا هستید
-خوبه
-آلا با خانجونش تنها می مونه؟
-بمونه مشکلی نیست
-یه وقت ضایع نکنه
-نمی کنه، همین جور که تو آرایشگاه هم نکرد
چشم باز کرد ته سیگارش را خاموش کرد و بلند گفت:
-مسلم میخ و چکش بیار
-الان
از سر جایش بلند شد و عکس ها را برداشت، دستش درد گرفت و چهره در هم کشید، رهام کلافه ایستاد و گفت:
-دستت هنوز خوب نشده، بده من
-نمی خواد
سمت اتاق رفت و با پا در را باز کرد، نیم نگاهی به در حمام انداخت و عکس ها را روی تخت گذاشت.
-بفرما آقا شهاب
چرخید از اتاق بیرون رفت، قوطی میخ و چکش را از دست مسلم گرفت و وارد اتاق شد در را بست، نگاهی به دیوار ها انداخت و زیر لب گفت:
-وقت تغییر تحوله
پیراهنش را کامل از تن در آورد و دست به کار شد، همه ی عکس ها را به دیوار اتاقش چسباند، قاب های بزرگ و کوچک، حتی عکس هایی که در باغ خانه ی خانجون گرفته بودند را هم روی قاب های بزرگ زده بود.
با تن عرق کرده وسط اتاق ایستاد و چشم چرخاند، با صدای در حمام سر چرخاند، کلاه حوله روی سرش بود و سر به زیر از حمام بیرون آمد، شهاب خیره اش بود، نگاهش پایین رفت، آن حوله زیادی برایش بزرگ بود که بلندی اش تا زیر پایش می رسید و آستین های با زور بالا نگه داشته بود.
لبخند زد و گفت:
-نخوری زمین
آلا سریع سر بالا آورد و با دیدنش غرید:
-بزرگه
-بزرگ نیست تو زیادی کوچیکی
نگاه آن دختر به دیوار ها افتاد، به یک باره چشمانش برق زد با شتاب دست روی دهانش گذاشت و گفت:
-وای!
شهاب هم به دیوار ها نگاه کرد و گفت:
-چطور شد؟
آلا جلوتر رفت به عکسی که از همه بزرگ تر بود و درست بالای تاج تخت بود نگاه کرد عکسی که پیشانی شان به هم چسبیده بود و هر دو چشم بسته بودند، سر تکان داد و گفت:
-قشنگه، خیلی قشنگه
-خوبه
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید ✨🔥

مریم روح پرور زمین

6219861843416230


فیش واریزی به آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا صبور باشید، چون تعداد بالاس و ادمین یک نفره تا به همه رسیدگی کنه🍃🌱
👇🏻
@Darya_1320
در کانال وی آی پی پارت 1000هستیم
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Wed, 06 Aug 2025 21:20:49 +0300
#رد_خون
#پارت_چهارصد_سی_هفت

مژگان نگاه به زیر برد خودش هم به کل یادش رفته بود با شهاب صدر طرف است، شهاب بی توجه به مژگان نخ سیگارش را آتش زد و گفت:
-خونم شبیه کسایی که زن دارن نیست، از یه طرفم اصلا بوی هیچ زنی تو این خونه نمیاد، اینو اون زن پیر که داره میاد این جا به خوبی می فهمه
مژگان نگاهش کرد و شهاب روی مبل تکی نشست و پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:
-آلا هم رو حساب حرفای بچگی مدام می گفت تور عروس دوست داره، بردمش با لباس عروس عکس گرفتیم که بزنیم به درو دیوار، صبح خانجون میاد
همان لحظه مسلم با دست پر وارد سالن شد و با نفس تنگی گفت:
-اینارو بذارم برم بقیشو بیارم
شهاب هیچ نگفت و مسلم عکس ها را روی میز گذاشت و رفت، شهاب به رهام نگاه کرد و گفت:
-برام بریز
رهام سر تکان داد سمت بوفه رفت و شهاب گفت:
-اینجوری هم آلا راضی شد هم این خونه یکم تغییر می کنه
-آلا آمادست واسه اومدن خانجون؟
-آمادست، باهاش حرف زدم، تا خانجون برسه بازم حرف می زنم، اون الان حرف کسیو گوش نمی کنه وای به حال عمل کردن، جز من که باید بگیم تو این مورد شانس اوردیم
-خوبه
شهاب سر چرخاند نگاهش کرد و گفت:
-بازجویی تموم شد؟
مژگان خجالت زده نگاه گرفت و رهام جلو رفت لیوان را سمتش گرفت و گفت:
-بگیر
او لیوان را گرفت و به هامین نگاه کرد گفت:
-فردا خانجون میاد، حواست هست؟
-هست رفیق
-خوبه
به مژگان نگاه کرد و گفت:
-شب داری میری خونه، دو نفر باهات میان، یه سری وسیله ی اتاق واسه هامین بفرست، هر چیزی که نشون بده واسه اتاق بچس
-باشه
-باید همه چیز طبیعی باشه
هامین دست مژگان را گرفت و گفت:
-خاله مژدان بیا نشون بدم چه طولی ویلون می زنم
مژگان لبخند زد و گفت:
-بریم
هر دو سمت راهرو رفتند و شهاب کمی از محتویات لیوانش را خورد به رهام نگاه کرد و گفت:
-فرداعکاسی هم دارم
رهام هم نشست و گفت:
-حواست بود که کسی نبینه؟
-ندیده
-بردیش آرایشگاه؟
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Wed, 06 Aug 2025 17:28:10 +0300
بزرگترین اشتباهت بودم اما قول می‌دم قشنگ ترین اشتباهت بشم! 🥺❤️
https://t.me/romaneynakaghazi/25619
قصه‌ی ما داستان دو قلب عاشقه که پشت دیوار غرور قایم شدن و هیچکدوم نمی‌خوان قدم اول رو بردارن 🥲
درسته ۱۲ سال گذشته ولی خاکستر این عشق هنوز داغه و یه جرقه می‌تونه شعله‌ورش کنه 🔥
شاید یه جمله بتونه قصه رو از سر بنویسه 📝
به نظرتون کدومشون زودتر پا پیش می‌ذارن و دیوار لعنتی رو می‌شکونن؟ 🥹😍
https://t.me/romaneynakaghazi/25642
کتاب چاپی نویسنده‌ی ماه محتشم و تاج بلورین و ویکار رو از اینجا سفارش بده😍🔥
@eynakkaghazi
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Wed, 06 Aug 2025 17:28:10 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Tue, 05 Aug 2025 21:33:08 +0300
#متهوش
#پارت_سیصد_بیست

عارف لبخند زد و گفت:
-آروم باش
-آروم بودن چه شکلیه؟ بی خیال عارف، زندگیم از این بدتر نمیشه، نه می فهمم درد حنا چیه نه این رفتارای مشکوکش که نمی دونم از کجا سرچشمه می گیره، هر چی هم دنبالش میرم به نتیجه نمی رسم، باورم نمیشه تو این یه مورد به نتیجه نمی رسم و نمی تونم بفهمم قضیه چیه
عارف انگشتانش را لابه لای هم جا داد و گفت:
-کاری به اون مشکوک بودنش ندارم، اما شاهرخ فکر نمی کنی بیشتر حال بد حنا به خاطر اینه که تو به سوگل نزدیک شدی و رابطتتون علنی کردید؟
شاهرخ نگاهش می کرد و عارف ادامه داد:
-جدی می گم شاهرخ، یک درصد احتمال بده حنا دوستت داشته باشه و عاشقت باشه، چقدر زجر می کشه وقتی تو و سوگل کنار هم می بینه
هر دو دست شاهرخ روی صورتش نشست و کلافه گفت:
-حنا دوستم داره اما عاشق نیست، فکر نمی کنم چنین چیزی اذیتش کنه
-خودت بارها گفتی می فهمم به سوگل حسودی می کنه، اصلا از سوگل خوشش نمیاد، خب اینا الکیه؟
دستان شاهرخ کمی پایین آمد و عارف گفت:
-شاهرخ اگر حنا عاشقت باشه نمی تونی ازش بگذری، می تونی؟
دستانش پایین رفت و گفت:
-اگر عاشق باشه معلومه که نمی تونم بگذرم، سکوتم واسه اینه که می دونم چون همیشه کنارش بودم دوستم داره، اما عاشقی...
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
-نمیشه عارف، حنا عاقل تر این حرفاس، نمیاد عاشق کسی بشه که یه زمانی عمو عمو از دهنش نمی افتاد و بیست سالم ازش بزرگ تره، دختر درس خونده ایه، متوجه س چنین چیزی شدنی نیست، چرا بخواد عاشق کسی بشه که اشتباهه؟
-پس چرا دیگه خبری از عمو گفتنش نیست؟ چرا تا به این حد از سوگل بدش میاد که حتی منم متوجه شدم، فقط نگو به خاطر دوست داشتنه و یه حسودی ساده هست
شاهرخ سکوت کرد و عارف گفت:
-اگر عاشقت باشه چی شاهرخ؟ دیگه می تونی مدام بگی نه؟
-نه...یعنی وقتی من بهش فکر می کنم عاشقشم...اونم عاشقمه...
سکوت کرد و به مبل تکیه داد گفت:
-عاشقی از همسن و سالاش و جوونارو ول می کنه عاشق من میشه؟ اصلا امکان پذیره؟ چرته محضه، این حسادتشم واسه اینه که می ترسه توجهم نسبت بهش کم بشه
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی کانال اصلی گذاشته شده و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه❌
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی تمام شده و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
و خبر خوب اینکه جلد دوم رمان شروع شده❌️❌️❌️❌️❌️❌️❌️
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
6219861843416230

شات واریز رو برای آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، تعداد عضویت زیاده، منتطر باشید و مدام پیام ندید، مطمئن باشید پاسخ داده میشه🍃🌱
@Darya_1320
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Tue, 05 Aug 2025 21:33:08 +0300
#متهوش
#پارت_سیصد_نوزده

نمی دانست قصد واقعی هاشم واقعا کمک کردن به پدرش است یا نه، یا اگر نبود پس چرا با آن اطلاعاتی که حنا به او می رساند کاری نمی کرد.
دستانش چنگ شد در موهای آزادش با یادآوری رابطه ی شاهرخ و سوگل بغض کرد، دقیقا مثل آن مدتی که کنار هم می دیدشان و قلبش آتش می گرفت، توجه شاهرخ به او کم نشده بود، شاید وقتی سوگل بود حتی بیشتر سعی می کرد با او صحبت کند، اما آن ها حال حنا را خوب نمی کرد، ترس عجیبی به دلش افتاده بود، ترسی مقید بودن خود شاهرخ و خانواده اش که تا حد مرگ او را می ترساند.

این که شاهرخ مدت طولانی به اطلاع خانواده اش با سوگل در ارتباط است برایش عجیب بود و می ترسید از روزی که آن خانواده به صدا در بیایند که این رابطه درست نیست و باید رسمی شود، با فکر آن پایان زندگی اش را همان لحظه می دانست.
دست پیش برد قرصش را برداشت و دانه ای در دهان انداخت، لیوان آب را برداشت سر کشید، نیش خند زد از سر جایش بلند شد و گفت:
-تو سن بیست سالگی قرص اعصاب می خورم!
با شنیدن صدای بسته شدن در خانه، بی حال از اتاق بیرون رفت به کل خانه نگاه انداخت، دلش برای خودش بودن تنگ شده بود، برای روزهای شادش، برای وقت هایی که کسی خانه نبود و صدای موزیک چنان بالا بود که همسایه ها شکایت می کردند.
برای رقص های دور خانه و غش کردنش وسط خانه، چشمانش را بست و غرید:
-از من چی ساختید!
راه افتاد به آشپزخانه رفت، وقتی خود شاهرخ او را به دکتر برد برای آن خواب گردی هایش، مشاوره شدن هر هفته اش یک طرف و چند نوع قرص خوردن هم یک طرف دیگر، اما دیگر عادت کرده بود، تنها چیزی که عذابش می داد سوگل و رابطه اش با شاهرخی بود که حس مالکیت رهایش نمی کرد.
*
کاغذ را امضا کرد، با صدای در آرام گفت:
-بیا تو
در باز شد و عارف لبخند زد و گفت:
-ساعت نه شبه نمی خوای تموم کنی؟
شاهرخ نگاهش کرد و گفت:
-بیا بشین
جلو رفت و روی مبل نشست گفت:
-زیادی به خودت فشار نمیاری؟
-شاید این جوری زودتر بگذره
-می گذره؟
شاهرخ نیش خند زد از پشت میز بلند شد به جای حنا نگاه کرد و گفت:
-گند تر می گذره
رفت روبه روی او نشست و گفت:
-دیدی که همه رفتن، نمی تونم بگم چیزی برات بیارن
-بی خیال چیزی نمی خوام
دستش را در موهایش کرد و گفت:
-حنا داره دیوونم می کنه
-تو تلاشتو کردی و داری می کنی
-اگر کم کرده باشم چی؟ اگر بفهمم این بهم ریختیگیش زیر سر منه چی؟ دارم کلا عقلمو از دست میدم
-سوگل چی میشه؟
-نم پس نمیده عوضی، فعلا ادای آدمای عاشق در میاره، وقتی روبه روشم اون حرف می زنه، شبیه شکنجس، انگار منو بستن به یه صندلی با شوکر مدام شکنجم میدن
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Tue, 05 Aug 2025 10:26:42 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Tue, 05 Aug 2025 10:26:14 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Tue, 05 Aug 2025 10:26:10 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Tue, 05 Aug 2025 10:26:10 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Tue, 05 Aug 2025 10:26:10 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Tue, 05 Aug 2025 10:26:10 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Mon, 04 Aug 2025 21:31:49 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sun, 03 Aug 2025 21:32:54 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sun, 03 Aug 2025 21:32:54 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sat, 02 Aug 2025 21:35:15 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sat, 02 Aug 2025 21:35:12 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sat, 02 Aug 2025 21:35:12 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sat, 02 Aug 2025 21:35:12 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sat, 02 Aug 2025 21:35:11 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sat, 02 Aug 2025 21:28:43 +0300
#رد_خون
#پارت_چهارصد_سی_پنج

آلا لبش را جلو داد با دست به پشت کمرش اشاره کرد گفت:
-باز نمیشه
شهاب که هنوز لبخند به لب داشت با آن حرف بی حرکت ماند، آلا چرخید و گفت:
-باز کن
دستش بالا رفت و انگشتش را زیر بینی کشید، سر تکان داد جلو رفت، شانه هایش را گرفت و سمت خودش چرخاند گفت:
-اول این تاج و تور برداریم بعد اونو باز می کنم
دست به تاج گرفت و با احتیاط برش داشت، سعی داشت موهایش کشیده نشود، تور که با سنجاق به موهایش وصل بود را جدا کرد و روی صندلی گذاشت، کمی عقب رفت با نگاه خیره ی آلا جا خورد، آلا با عجله چرخید و منتظر ماند، شهاب نفس عمیقی کشید و قدمی به جلو برداشت.
آلا نگاهش به رو به رو بود و منتظر دستان او بود، دست شهاب جلوتر رفت و  آرام موهای باز او را جمع کرد روی یک شانه اش ریخت، دستش را به زیپ گرفت و گفت:
-تو ممکنه فراموش کنی اما من نمی تونم، این سخته آلا
زیپ را کمی پایین کشید و آلا کمی رو چرخاند نیم رخش سمت او قرار گرفت و شهاب خیره اش شد و گفت:
-کاش منم فراموش می کردم، الان باید اینارو ببینم و نمی دونم چند هفته دیگه چه خبره
زیپ را پایین تر کشید، دل آلا دوباره فرو ریخت و مجبور شد چشم ببندد، شهاب زیپ را تا آخر پایین کشید، از پشت گردن تا گودی کمرش در چشم نشست، لحظه ای با دیدن جای زخم قدیمی پشت گردن آلا چشم ریز کرد، سر انگشتش را روی زخم کشید، آلا تکانی خورد و شهاب گیج گفت:
-پشت گردنت چه طور زخم شده که بخیه هم خورده؟!
آلا چشم باز کرد، فکر کرد می خواست به یاد بیاورد که شهاب در مورد چه زخمی حرف می زد،  دست پشت گردنش برد و با لمس کردنش گیج گفت:
-یادم نمیاد، اصلا یادم نمیاد!
شهاب کلافه نگاه گرفت عقب رفت و گفت:
-لباس بپوش بیا بیرون
چرخید خواست بیرون برود آلا سریع سمتش چرخید و گفت:
-شهاب
شهاب پشت به او چشم بست، اگر می گفت با آن شهاب گفتن هر بار لحظه ای قلبش کار نمی کند دروغ نگفته بود، نفسش را بیرون داد و گفت:
-بله
آلا پلک زد و آرام گفت:
-خانجون میگه، شاید آدم یادش بره، اما اگر چیز مهمی باشه دل آدم یادش میاره
شهاب کمی بیشتر سر چرخاند نگاهش کرد و گفت:
-بستگی داره دلت چه دلی باشه، دل اون آلا با این آلا فرق داره، تو هنوز تو بچگیات هستی، اون نیست، بزرگ شده، بی تفاوت شده، اون دلی نداره، اما تو داری
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید ✨🔥

مریم روح پرور زمین

6219861843416230


فیش واریزی به آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا صبور باشید، چون تعداد بالاس و ادمین یک نفره تا به همه رسیدگی کنه🍃🌱
👇🏻
@Darya_1320
در کانال وی آی پی پارت 1000هستیم
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Fri, 01 Aug 2025 10:02:24 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Fri, 01 Aug 2025 09:52:48 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Fri, 01 Aug 2025 09:52:39 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Fri, 01 Aug 2025 09:52:39 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Fri, 01 Aug 2025 09:52:39 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Fri, 01 Aug 2025 09:52:39 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Wed, 30 Jul 2025 21:35:17 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Wed, 30 Jul 2025 21:34:44 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Wed, 30 Jul 2025 17:30:24 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Wed, 30 Jul 2025 09:29:04 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Wed, 30 Jul 2025 09:28:46 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Wed, 30 Jul 2025 09:28:33 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Wed, 30 Jul 2025 09:28:33 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Wed, 30 Jul 2025 09:28:33 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Wed, 30 Jul 2025 09:28:33 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Tue, 29 Jul 2025 21:35:39 +0300
#رد_خون
#پارت_چهارصد_سی_چهار

همه جا روشن شد و شهاب صاف ایستاد و او را هم بالا کشید، نگاه آلا همه جا چرخید، شهاب دستش را سمت راهرویی گرفت و گفت:
-برو اون جا لباستو در بیار یه لباس بردار بپوش
-لباس بپوشم؟!
-آره اونجا همش لباس زنونس برو اونجا لباس عروستو در بیار
-در میارم
-برو
آلا راه افتاد و شهاب زیر لب گفت:
-از رقص زنو شوهری خوشت نیومد؟
آلا چرخید به شهاب که پشت به او بود نگاه کرد و گفت:
-نه
-چرا؟
-دلم یه جوری بود، خانجون میگه انگار تو دلت رخت میشورن
شهاب خندید و گفت:
-پس دلت ریخته
آلا پلک زد و دستش روی قلبش نشست و گفت:
-قلبم هی بکوب بکوب می کنه
شهاب خندید و چرخید گفت:
-من همین بکوب بکوب قلبتو می خوام تا آخرش
-من نمی خوام، نمی خوام، عرق کردم، نمی خوام
شهاب باز خندید و دستش را سمت راهرو گرفت گفت:
-باشه برو
آلا پشت چشم نازک کرد سمت اتاقی که شهاب گفت رفت، شهاب گوشی را روشن کرد و تماس گرفت.
-بله آقای صدر؟
-یکم دیگه ما میریم، تو بیا داخل این دوربینارو جمع کن ببر بالا بزار تو اتاق
-باشه آقای صدر
-درو قفل کن صبح این جا شلوغ میشه این فیلما فقط واسه خودمه
-حواسم هست
-خوبه، به این یارو بگو ما رفیتم بیاد بندو بساطشو جمع کنه
-میگم بهش
تماس را قطع کرد و کلافه کت را از تنش در آورد، پاپیون را باز کرد و کناری پرت کرد، دکمه هایش را تا وسط سینه باز کرد و نخ سیگاری آتش زد، لب پله نشست.

خسته از تلاش برای باز کردن زیپ پشت لباس چشم بست و نفس کشید تا حالش سرجایش بیاید، عصبی غرید:
-خسته شدم، خسته
دوباره دست پشت کتفش برد و تلاش کرد، تلاشش بی فایده بود، دستانش درد گرفته بود، هر دو دستش را به پهلویش زد و غرید:
-باز نمیشه، این زیپ باز نمیشه، نمیشه
سر چرخاند به در اتاق نگاه کرد، همان که به شهاب فکر می کرد دوباره حس عجیبی در قلبش حس می کرد، چشم بست و گفت:
-باید باز کنه، باید باز کنه
با قدم های بلند سمت در رفت و در را باز کرد بلند گفت:
-شهاب
شهاب سر چرخاند و بلند گفت:
-بله
-بیا، بیا این جا
ته سیگارش را روی زمین پرت کرد و با پا لهش کرد، از سر جایش بلند شد دستی در موهایش کشید سمت اتاق رفت، در باز بود جلو رفت، با دیدن صورت سرخ آلا به یک باره خندید و گفت:
-چی شده؟!
-نخند، نخند
-باشه نمی خندم، چی شده؟
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید ✨🔥

مریم روح پرور زمین

6219861843416230


فیش واریزی به آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا صبور باشید، چون تعداد بالاس و ادمین یک نفره تا به همه رسیدگی کنه🍃🌱
👇🏻
@Darya_1320
در کانال وی آی پی پارت 1000هستیم
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Tue, 29 Jul 2025 21:35:39 +0300
🎧موزیک زیبای پارت بالا❤️
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Tue, 29 Jul 2025 21:35:26 +0300
#رد_خون
#پارت_چهارصد_سی_سه

کمی دامنش را بالا زد و دست پشت پای او گرفت، آهسته کفش را از پایش در آورد، لنگه کفش دیگر را هم در آورد و گفت:
-الان خوب میشی
کفش ها را گوشه ای پرت کرد و صاف ایستاد، آلا خیره اش شد، آب دهان قورت داد و آرام گفت:
-تو کفشمو در اوردی!
شهاب لبخند زد جلو رفت، یک دستش دور کمرش حلقه شد و با دست دیگرش دست آلا را گرفت و گفت:
-من کفش خودمم با پشت پا در میارم
آرام تکان خورد و گفت:
-برقص دیگه، این رقص زنو شوهریه
دست آزاد آلا روی شانه ی او نشست و گفت:
-زهرا می گفت، مردا اصلا جلوی زنا خم نمیشن
-خب!
-تو خم شدی، زانو زدی، کفشمو در اوردی!
-کاش زهرارو ببینم
آلا بی توجه به حرف شهاب کمی سر کج کرد و گفت:
-گفت اگر مردی این کارو کرد بدون واقعا عاشقه، عاشق
همان لحظه صدایی آمد، سر آلا سریع چرخید و همان لحظه مه غلیظی از زیر پاهایاشان راه گرفت، آلا گیج بود و شهاب آرام گفت:
-اینارو یادت می مونه؟
آلا نگاهش کرد همان لحظه موزیک عوض شد، شهاب کمی عقب رفت با لبخند گفت:
-رقص بلدی موشی؟
آلا نگاهش می کرد شهاب دور شد و همان جور که دور آلا می چرخید یک دستش را در جیب شلوارش فرو کرد و لب زد.

یه جوری بنده من دلم به تو
که هر چی ام الان بگم به تو
یه گوشه از تموم حسمو

آلا سرش می چرخید به آن مرد نگاه می کرد، مه دور تا دورشان را گرفته بود و شهاب همان جور دور او می چرخید و گاهی لب می زد می خواند.

نمیشه توی حرف بدم به تو
چجوری از دلم بگم به تو
بگم میتونه چی شه بعد تو
بگم چقدر دلم شکسته خسته میشه بعد تو

آلا نمی فهمید با آن حال چرا بغض دارد، شهاب نزدیکش شد و دستش را گرفت بالا برد، کاری کرد آلا زیر دستش بچرخد، آلا سه بار چرخید و سریع دست شهاب دور کمرش حلقه شد.

تموم زندگیم برای تو
تموم قلب من فدای تو
هوام شدی دوام شدی من چی بشم برای تو
ماه بشم تو شبای تو

سرش جلو رفت کنار صورتش به صورتش چسباند و کنار گوشش زمزمه کرد، چشمان آلا آرام بسته شد، آرام با هدایت شهاب تکان می خوردند.

راه برم تو هوای تو
شاه توی قصه بشم برای تویی که قلب منی
همه هم و غم منی
شونه ی تو خونمه تنها نقطه ی امن منی

شهاب کمی عقب رفت دوباره دست بالا برد آلا زیر دستش چرخید اما شهاب این بار پشت سرش ایستاد و در آغوش گرفتش، آلا رو چرخاند نگاهش کرد شهاب زل زد در چشمانش و تنش را بیشتر به خود فشرد و آرام تکان می خوردند.


سر شهاب پایین رفت و روی گردن درست جای بخیه اش را بوسید، آلا سریع رو چرخاند و چشمانش را با درد بست.

قلب منی یعنی میمیرم تو که باهام قهری یعنی
جونمو میدم تو باهام حرف بزنی
حرف بزنی
حرف بزنی

دستش روی دست شهاب که دور شکمش حلقه بود نشست، شهاب با حس لبش راتا روی گونه اش کشید و آرام بوسیدش.

دلیل زنده بودنم شدی
رفیق خنده و عمم شدی
هوام شدی دوام شدی
من چی شدم برای تو
ماه شدم تو شبای تو

با بوسه اش در یک حرکت آلا را از خودش دور کرد دستش را محکم گرفت و با شتاب در آغوش کشیدش، آلا با ترس شانه اش را گرفت و او فشاری به پشت کمرش آورد و تنش را روی تن او خم کرد، آلا مجبور شد عقب و عقب تر برود.

راه رفتم تو هوای تو
شاه توی قصه شدم
برای تویی که قلب منی
همه هم و غم منی

جوری که روی دست پشت کمی شهاب تنش آویزان شد، دست دیگر شهاب زیر موهایش پشت گردنش نشست و سر پایین برد آرام لبش به پیشانی اش چسبید.

شونه ی تو خونمه تنها نقطه ی امن منی
قلب منی یعنی میمرم تو که باهام قهری یعنی
جونمو میدم تو باهام حرف بزنی
حرف بزنی
حرف بزنی


در انتهای رقص و آن موزیک آن بوسه ی داغ را روی پیشانی اش نشاند.
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Mon, 28 Jul 2025 21:33:49 +0300
#متهوش
#پارت_سیصد_چهارده

حنا در دلش نیش خند زد و گفت:
-هیچ حسی بهت نداره، دیشب تا شرتتو دیده وسوسه نشده چون هیچ عشقی وجود نداره، چون من چیزی نیستم که اون بخواد
دستش را کنار صورتش گذاشت، خیلی داغ شده بود، از خودش بدش می آمد که شاهرخ حتی آن لحظه هم به آن فکر نکرده است می تواند او را به چشم یک جنسی ببیند که می تواند عاشقش شود.
-جوجه
سر چرخاند نگاهش کرد و شاهرخ با ابرو به او اشاره کرد و گفت:
-اونو در بیار گرمه
حنا سر تکان داد و پافر را از تنش در آورد و دوباره در دلش نیش خند زد و گفت:
-امروزم سینتو دید انگار که دو تا سیب دیده انقدر که بهم به دید دیگه ای نگاه می کنه، به عنوان یه مرد نسبت به من تحریک نمیشه
سمت سرویس رفت، تا در را بست غرید:
-بگی بی حیا هستم من می دونم تو، حیا دارم اما این که می بینم هیچ جوره منو نمی بینه و اصلا براش وسوسه انگیز نمیشم زورم می گیره، خب منم جنسم زنه، چیزایی که سوگل داره منم دارم، چرا منو می بینه یه حالی نمیشه؟
بغض کرد و نالید:
-این یعنی لختم جلوش برقصم آقا فقط غیرتی میشه دیگه هیچ حسی بهش دست نمیده، لعنتی به من می رسه تمام حساش با هم کور میشه، الان کیان این جوری منو دیده بود بخدا که کارو تموم کرده بود
بر پیشانی اش کوبید و غرید:
-زینب منو هم بی حیا کرد اما خودش باعث میشه این فکرارو کنم، یعنی چی انقدر بی حسه، یه امید بده لامصب، همش سوگل سوگل، اون بیشعور چی داره که تو من نمی بینی؟ من که تازه بهتر همه بلدم آرومت کنم، اون سوگل چی بلده؟
به آینه نگاه کرد و با ناراحتی گفت:
-اون خوشگله تو چی؟
کلافه دستش را به پنجره ای که باز کرده بود گرفته بود، نفس عمیق می کشید، داشت اختیار از کف می داد که برود دوباره بدتر از شب قبل ببوستش اما به زور خودش را گرفته بود.
چشم بست سعی کرد به شب قبل فکر نکند، اما مگر می توانست؟ همه چیز واضح جلوی رو اش رژه می رفت و داشت از پا در می آوردش، با صدای در دستشویی سریع سر چرخاند و به حنا نگاه کرد و گفت:
-خوبی؟
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی کانال اصلی گذاشته شده و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه❌
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی تمام شده و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
و خبر خوب اینکه جلد دوم رمان شروع شده❌️❌️❌️❌️❌️❌️❌️
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
6219861843416230

شات واریز رو برای آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، تعداد عضویت زیاده، منتطر باشید و مدام پیام ندید، مطمئن باشید پاسخ داده میشه🍃🌱
@Darya_1320
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Mon, 28 Jul 2025 21:33:44 +0300
#متهوش
#پارت_سیصد_سیزده

-نگو نیست، دیگه نگو، نذار کنترلمو بابت این دروغت که شاخ دار ترین دروغ دنیاست از دست بدم
چرخید نگاهش کرد و گفت:
-همین الان گفتی، تو رو بیشتر خودم می شناسم، این شناخت یعنی چی حنا؟ یعنی تو رو بیشتر پدر مادر و خواهرم و حتی خودم می شناسم، اون وقت تو چشمام نگاه می کنی با کدوم جرات دروغ میگی؟
حنا نگاه به زیر برد و شاهرخ گفت:
-باشه نگو، نمی دونم چی هست که این جوری سفت و سختی که نگی اما واسه بار آخر بهت میگم، جوری نباشه که وقتی فهمیدم دیر شده باشه و راهی واسه جبران وجود نداشته باشه
راه افتاد و مبل را چرخاند و پشت حنا ایستاد، خم شد و کلاه را از روی سرش کشید، لبش را نزدیک گوشش کرد و گفت:
-دلیل کبودیای پاتو می فهمم جوجه
حنا با شتاب سر چرخاند، شاهرخ جا خورد و آن قدر نزدیکش بود که دوست نداشت میلی متری عقب برود، حنا با ترس به چشمانش خیره شد و گفت:
-تو...تو پامو دیدی؟!
-شاهرخ چشم چرخاند روی صورتش و آرام گفت:
-مست بودی، جوراب شلواریت پاره بود و خیس، نمی خواستم سرما بخوری
-تو...تو شلوار پام کردی؟!
شاهرخ دست پیش برد آرام موهایش را پشت گوشش جا داد و گفت:
-مجبور بودم
-شاهرخ تو نب...
-آره خب جز نبایدا بود، اما پیش اومد
حنا خجالت زده چشم بست و شاهرخ گفت:
-اونو ول کن، از کبودیای رون پات نمی خوای بگی؟
-خورده به میز
-زیاد بود حنایی زیاد و تا بالا
حنا که بیشتر می فهمید شاهرخ تا کجا را دیده است بیشتر شرم زده می شد و بر خودش لعنت فرستاد که چرا مشروب خورده بود، شاهرخ به لبش نگاه کرد و گفت:
-تا اون بالا مدام می خوره به میز؟
-نباید نگاه می کردی
-الان باید معذرت خواهی کنم که کبودیا نظرمو جلب کرد و دیدم؟!
حنا آرام چشم باز کرد فقط نگاهش می کرد، شاهرخ نیش خند زد و گفت:
-اینم جواب نداشت جوجه؟
-گفتم
-باشه پس اینم خودم باید بفهمم
کلافه عقب رفت و گفت:
-این چند وقته چقدر گریه کردی که این جوری زیر چشمات گود شده؟
حنا باز هم ساکت بود و شاهرخ سمت پنجره رفت به بیرون نگاه کرد و ادامه داد:
-اینم نگو
-بوی عطرت عوض شده
-جالبه اینو فقط تو فهمیدی!
-چرا؟
-چون شیشه ی اون عطرمو زدم شکوندم
دست بالا آورد و گفت:
-می بینی که زخمش هست هنوز
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sun, 27 Jul 2025 21:38:28 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sun, 27 Jul 2025 21:38:24 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sun, 27 Jul 2025 21:38:24 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sun, 27 Jul 2025 21:38:24 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sun, 27 Jul 2025 21:38:24 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sun, 27 Jul 2025 21:37:16 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sun, 27 Jul 2025 21:36:18 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sat, 26 Jul 2025 09:58:01 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sat, 26 Jul 2025 09:57:27 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sat, 26 Jul 2025 09:57:23 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sat, 26 Jul 2025 09:57:23 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sat, 26 Jul 2025 09:57:23 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Sat, 26 Jul 2025 09:57:23 +0300
Подробнее
]]>
https://linkbaza.com/catalog/-1001130222756 Thu, 24 Jul 2025 10:12:08 +0300
Подробнее
]]>