فشنگهام تموم شد.چراغا رو خاموش کن، بیا
بغلم
Информация о канале обновлена 16.11.2025.
فشنگهام تموم شد.چراغا رو خاموش کن، بیا
بغلم
اتوبان هفتادوپنج راه هر روزهی من برای رسیدن به محل کارم است. یک اتوبان شمالی جنوبیِ ترافیکزده. برنامهی زمانی رفت و آمدم هم با حضرت خورشید هماهنگ است. صبح که میرسم توی اتوبان طلوع میکند و موقع برگشت هم غروب. مشکل من هم همین است. نور خورشید موقع طلوع و غروب در آن اتوبان، تیز و اریب و کج و کورکننده است. گاهی وقتها حس میکنم وسط جنگ ستارگان مشغول رانندگیام و با لیزر به من حمله شده است. هیچ چیز نمیبینم. عینک آفتابی هم هیچکاره است. از آنجایی که با زاویه چهل و پنج درجه میتابد، آفتابگیرهای شیشهی جلو هم بیفایدهاند. اما سالها پیش راه نجاتیافتگی از این نور پارهکننده را پیدا کردهام. خودم را به سمت درِ ماشین کج میکنم و پشت ستون سمت چپ ماشین پناه میگیرم. همان ستونی که سقف ماشین را نگه میدارد. این ستون سالهاست که فرشتهی نجات من در اتوبان هفتادوپنج است. به اندازهی عرض صورتم سایه میاندازد و راحت و کمی کج از حملهی لیزری حضرت خورشید نجات پیدا میکنم.
من ستون چپ ماشینم را خیلی دوست دارم. اصلا ارتباط عاطفی باهاش برقرار کردهام. گاهی وقتها باهاش حرف میزنم. حتی فکر میکنم که اگر روزی ماشینم را خواستم بفروشم، ستونش را بکنم و نگهش دارم برای خودم. کلا ایجاد ارتباط با اشیا یکی از عجایب وجودی من است. مثلا با دوچرخهام رفاقت میکنم. یا با دوربینم. یا با دستکشهای آبی کتانیام که به وقت عملگی مراقب انگشتهایم هستند تا لای انبر گیر نکنند. مثال زیاد دارم. اشیا رفیقهای همیشه حاضری هستند که پناهدهنده در برابر اتفاقاتند. البته پناهدهنده خیلی برای آنها صادق نیست. بهتر است بگویم من به آنها پناه میبرم.
قدیمها انتظاراتم بالا بود. فکر میکردم که درستِ ماجرا این است که وقتی زیر باران حوادث نشستهام، پناه خودش بیاید و نجاتم بدهد. اما بعدا فهمیدم که هیچ چتری خودش پرواز نمیکند و نمیآید بالای سر آدم. آدم باید خودش برود چتر را پیدا کند و زیر آن پناه بگیرد. مثل من که خودم را باید کج کنم و پشت ستون سمت چپ ماشین پناه بگیرم. مثل داستان همان پیرزنی که شب بارانی همهی حیوانها را توی خانهاش پناه میداد و خیلی قهرمان بود. که البته آن بزرگوار سر جای خودش نشسته بود و آن حیوانهای فلکزده میآمدند و در میزدند و فضایل خودشان را به خاله پیرزن گوشزد میکردند تا بالاخره راهشان میداد داخل. خوب که فکرش را میکنم، خیلی هم قهرمان نبود. در واقعا باید قبل از آنکه حیوانها بیایند، به فکرش میرسید که آن گربهی ریقویی که برایش میو میو میکرد، الان در این شب بارانی چه غلطی دارد میکند و بلند میشد و میرفت پیدایش میکرد و میآوردش خانه. احتمالا در این حالت بود که میشد به اون لقب پناهدهنده داد. وگرنه داستان حول محور پناهگیری حیوان آبکشیده میچرخد تا پناه دادن خاله جان.
سخت شد. فکر کنم فقط میخواستم برای خودم ثبت کنم که دیگر مثل قدیم فکر نمیکنم و حالا خیلی به وجود پناهدهنده اعتقاد ندارم. حالا بیشتر به پناهگیری معتقدم. لااقل جهان را اینطور نگاه میکنم. بیمارستان هست اما آدم باید خودش را به آن برساند. وگرنه اگر آدم سر جایش بمیرد هم بیمارستان سراغی ازش نمیگیرد. پنچرگیری هم همینطور. هست اما تو باید بروی سراغش. و ایضا رفیق خوب و رستوران خوب و شراب خوب و سایهبان خوب و هر کوفت و زهرمار خوب دیگری. البته میدانم که مزهاش این بود که وقتی موقع برف روی سنگ سرد نشستهای، یک نفر خودش حواسش باشد و خودش بیاید و خودش از پشت بغلت کند و خودش گرمت کند و خودش پناهت بدهد. اما اساس جهان انگار روی فونداسیون متفاوتی بنا شده است و پناه گرفتن بیشتر عملی است تا پناه دادن. به هر حال در این زمینه انسان و اشیا چندان فرقی با هم ندارند.
بگذریم. همین آخر هفته میروم شیشههای ماشینم را مثل ماشین رییسجمهور دودی میکنم. جدن.
#فهیم_عطار
@fahimattar
مصطفی!
هفتههاست که ننوشتهام. سالهاست که برای تو ننوشتهام. نمیدانم چه شد که دست از نوشتن برایت برداشتم. الان هم قرار نیست بنویسم. نه برای تو و نه برای خودم یا هیچ کس دیگری. فقط خواستم دو خط یادداشت بنویسم برای اینکه یادم بماند که یک روز از اینها برایت مفصل حرف بزنم و بنویسم. همان نخ قرمزی که آدم فراموشکار به انگشت اشارهاش گره میزند تا یادش بماند سر راه برگشت به خانه، ماست چکیده بخرد که با شام بخورد. یادم بیانداز تا از صفحههای سفید کاغذی بنویسم که گذر هیچ قلمی به آنجا نمیخورد. کاغذهای آماده برای نگاشته شدن اما فراموش شده. از این خالی بودن. از آسمان شب، ثانیهی بعد از خاموش شدن ستارهی دنبالهدار. از امیدهای واهی که یک جای آن را روشن میکنند و دوباره تاریکی را به یاد ستارههای سوخته میاندازد. از راهروهای تاریکی که چراغ و پنجره ندارند و حتی کف دست خودش را هم آدم نمیتواند پیدا کند. جایی که محور مختصات گم میشود. شمال و جنوب و جلو و عقب و نزدیک و دور همه مفاهیمی استعاری میشوند. مثل فضانوردی که از ایستگاه فضاییاش بیاید بیرون تا در فضا قدم بزند و خانهاش را گم کند. بالا کجاست؟ پایین کجاست؟ راه نزدیک شدن از کدام طرف است؟ اصلا مقصد کجاست؟ همان گم شدن در یک انباری بزرگ و تاریک. یا برایت از سربازی بگویم که فشنگ ندارد. یا حتی آن سربازی که فشنگ دارد اما دشمنی ندارد که او هدف بگیرد. یا پرچم سوختهای که نمیشود آن را در هیچ قلهای فرو برد. یا مومنی که خدایش مرده باشد. یادم باشد یک روز همهی اینها را برایت مفصل تعریف کنم. خب؟
#فهیم_عطار
@fahimattar
Владелец канала не предоставил расширенную статистику, но Вы можете сделать ему запрос на ее получение.
Также Вы можете воспользоваться расширенным поиском и отфильтровать результаты по каналам, которые предоставили расширенную статистику.
Также Вы можете воспользоваться расширенным поиском и отфильтровать результаты по каналам, которые предоставили расширенную статистику.
Подтвердите, что вы не робот
Вы выполнили несколько запросов, и прежде чем продолжить, мы ходим убелиться в том, что они не автоматизированные.
Наш сайт использует cookie-файлы, чтобы сделать сервисы быстрее и удобнее.
Продолжая им пользоваться, вы принимаете условия
Пользовательского соглашения
и соглашаетесь со сбором cookie-файлов.
Подробности про обработку данных — в нашей
Политике обработки персональных данных.