❇️در همایش ١۴ شهریورماه در تهران

در مورد این نشخوار ذهنی و اینکه چطور شما رو به مریضی، وضعیت بد مالی، مرگ عزیزان و هزار بلا و بدبختی در ارتعاشات پایین میکشه صحبت میکنیم...

منتظر دیدارتون هستیم❤️



برای دریافت اطلاعات بیشتر و ثبت نام کلمه ی "همایش" را به لینک زیر ارسال نمائید

https://t.me/alizadehadminn


فقط ( ٢٠ ) دیگـر تا شروع همایش بزرگ می جان

وقتی گفتم من دیگه نمیدونم، بلد نیستم، نمی تونم ، ذهنم " ساکت"
شد، تو اون سکوت بود که اون دکتر یادم افتاد، اونم دست زندگی بود، الهی شکر...




اینجا بود که بقل لازم شدم، بقلش کردم،🫂
گفتم بهت افتخار میکنم،
منم باید در مورد " سکوت" روی خودم کار کنم واقعا....



https://t.me/Lezzatzendgi

بعد که فهمیدم، فقط تعادل هورمونم به هم خورده،
درک کردم این خود ماییم
که تو قفس فکرای ذهن،
برای خودمون جهنم درست میکنیم
خودمون میشیم هیزمش،
اینقدر میسوزیم تا یه روزی اگه چیزی از ما موند،
بالاخره از زور این درد، از لابلای این خاکسترها بلند شیم


https://t.me/Lezzatzendgi

به دو هفته نرسید، دو تا عاملو شناسایی کرد،
یکی اضطراب و استرس
و دیگری سبک غذایی

که باعث بر هم خوردن، هورمون و بعد هم کلی مشکل پیچیده تو بدن من شده بود..

انگار یه بار بزرگی از دوشم برداشتن، همین که فهمیدم خدا با من دشمن نیست، اصلا تنبیهی در کار نبود، اون نمیخواد اذیتم کنه، چقدر ناامید شده بودم، اصلا به خدا بدبین شده بودم...


https://t.me/Lezzatzendgi

خلاصه یه روز دلم بدجور شکست، خسته شده بودم، حسابی گریه ام گرفت، گفتم خدایا نمیدونم....
اصلا نمی تونم، بلد نیستم، خسته شدم
چیکار کنم....


چیزی نگذشت ازش که یاد یه دکتری افتادم که یکسال پیش یه دوستی بهم گفته بود، ولی من پیگیرش نشدم.
سریع نوبت گرفتم، رفتم پیشش، آزمایش و اینا دیگه....


https://t.me/Lezzatzendgi

ذهنم هر چند روز یه بار مریضیمو ربطش میداد به یه علتی، اونم از روی اینستاگرام و اینترنت و حرف بقیه، کلا خودمو باخته بودم،
میدیدم چطور هر روز اوضام بدتر میشه،
حتی گاهی هی میگفتم من با بدنم هم هویتم، اصلا خدا داره منو تنبیه میکنه، این قانون قضاست...


حتی سعی می‌کردم، بیخیال بشم، بعد یهویی میدیم ترس بهم غلبه می‌کرد، کلی غصه میخوردم، ترس بَرَم می‌داشت،
هی زور میزدم آرامشمو حفظ کنم...



https://t.me/Lezzatzendgi

میگفت آین سالای اخیر به خاطر درگیری با همسرم، خیلی نشخوار فکری داشتم، وقتی مریضیم شروع شد، هزار تا فکر اومد سراغم، دیدی که چند تا دکتر هم رفتم. وقتی دیدم حل نشد، به جای اینکه آرامش خودم حفظ کنم با قدرت بیشتری ادامه بدم فقط صدای ذهنمو گوش میکردم...



https://t.me/Lezzatzendgi

خیلی دلم پیشش بود، دیروز زنگ زد، رفتیم با هم پیاده روی، وقتی دیدمش تغییرات مثبت قابل توجهی تو ظاهرش دیدم،از خوشحالی سفت بقلش کردم،

" کتی عین بنز شدی، چیکار کردی، وای الهی شکر"

چشماش برق میزد، شروع کرد به گفتن..



https://t.me/Lezzatzendgi

رنگش عین زردچوبه بود، این دیگه اون کتایونی که می‌شناختم نبود، تا همین دو سال پیشم، وقتی تو یه جمعی قرار می‌گرفت به نظرم زیبایی و ترکیب خاص چهره اش، تمام چشمارو یه جوری سمت خودش میکشوند


بهش گفته بودم بارها بابا جان، یه نوبت دکتر درست و حسابی بگیر آخه ببینن دردت چیه، تو با یه بار دوبار، شاید مساله ات حل نمیشه، چرا اینقدر شلنگ تخته میری!؟ خب درست پیگیر شو....



https://t.me/Lezzatzendgi