کتاب خواندن یک تفریح نیست،
یک نیازه... 📚📚📚
کتاب میخوانم چراکه زندگی مرابس نیست
#فرناندو_پسوآ
وطن پرندهِ پَر در خون ...
Информация о канале обновлена 17.11.2025.
کتاب خواندن یک تفریح نیست،
یک نیازه... 📚📚📚
کتاب میخوانم چراکه زندگی مرابس نیست
#فرناندو_پسوآ
وطن پرندهِ پَر در خون ...
#داستان_کوتاه📚
📚#حفره
✍#قاضی_ربیحاوی
قسمت پایانی
چی شد؟
هیچی
بعد با زخمی بر پیشانی به خانه آمدم که تو آن را ندیدی مادر. چشم هایت پر از خواب بود و
من در همان حال به تو دروغ گفتم. روز بعد هم دروغ گفتم.
»خوردم زمین سرم گرفت به جدول
اینطور بود.
به کسی چیزی نگویی
پسربدو
این سرنوشت تو بود قاسم، مال تو بود. حاال که تنهایی و زیر خروارها خاک خفته ای از خودت خجالت بکش، معذرت بخواه. خم شو و معذرت بخواه، از همه، از زری، از پدرت،
از آن یکی، مادرت، امیرخان، از تمام مردم دنیا، حتی از عباس.
از عباس که وقتی با زری در کوچه ها قدم می زد دنبالش می کردی. مال سالها پیش است
باشد. همان یکی دو بار هم خیلی بود. چرا این کار را می کردی؟ چرا مثل سایه می رفتی
دنبالشان؟ مگر تو کی بودی، ها، که به عباس حسادت می کردی؟ خم شو، بیشتر، و از او
تشکر کن. سپاسگزارم. اگر عباس نبود تو حاال به این درجه ی رفیع نمی رسیدی. اگر عباس
نبود و حجله اش نبود و زری آن روز نمی آمد مقابل حجله.....
اما تو آمدی زری. آهسته آمدی و ایستادی رو در روی عباس و به او نگاه کردی و من چرخیدم و از البه الی مشبک های حجله ی عباس تو را دیدم که گریه کردی
عباس هزار تا آینه داشت و من در همه ی آنها خودم را دیدم. اما هزار عک ِس من به یک
عک ِس عباس نیرزید. با آن چشمهای درشت و موهای صا ِف شانه خوردهاش. لبخند می زد و به من نگاه می کرد و من به خودم نگاه می کردم و در هر آینه قسمتی از صورتم پیدا بود و
در آن آینه بزرگ که درست وسط حجله بود زخم چشمم پیدا بود.
تو را حتما ... ً آه چه خوب کردی آن طور به من نگاه کردی عباس.
زود ثبت نام کردند
نه...؟ از من خیلی ایراد گرفتند. همه اش بهانه بود. احتیاج نداریم، باشد چند ماه دیگر، و از
این حرفها... اما هیچکدام شان نتوانست مرا از توی پیله در بیاورد. التماس کردم نمی دانی چه وضعی. از این اتاق به آن یکی، سی تا امضاء، بدو برو رو پله ها. بعد راهی جنوب شدیم. تو هم جنوب بودی یادم هست. چه بارانی بود. عمر تو به فصل باران نرسید.
ما زمستان آنجا بودیم و دشت خیِس خیس بود . یک ماه آنجا بودم. شاید هم کمتر. بعد هم که
خوب اینطور شد. غافلگیر شدم، و به خاطر همین هم هنوز پیدایم نکرده اند. پیدایم می کنند.
کافی است بیایند و کمی بگردند؟
راستی چرا نمی گردید؟
آدرس دقیقم را می دهم. بیایید جبهه ی جنوب. توپخانه بزرگ ما کجاست؟ پیدایش کنید. بعد
بیایید پایین تر. یک سنگر هست. سنگر که زیاد هست. بپرسید سنگری که قاسم تویش بود.
نشانتان می دهند. از آن سنگر نزدیک به یک ربع ساعت مستقیم بیایید به طرف دشمن. چپ
و راست نه، مستقیم. بعد یک ریل هست. نه ریل واقعی. ده بیست متر آهن دراز که نه سر دارد و نه ته، همینطور توی دشت تک و تنها است. پیش از آن حتی در خواب هم چنین
ریلی ندیده بودم. به نظرم رسید که دشمن باید همین طرف ها باشد.باد بود و دشت خالی بود و هیچ چیز دور تا دور دیده نمی شد. صدای شلیک برای چند
لحظه از هر دو طرف قطع شده بود. عجیب بود. من کنار ریل ایستده بودم. بعد خم شدم و
در حالی که تفنگم را در بغل می فشردم دو خیز برداشتم. سریع دیدم بالای سنگری هستم. با
پاهای از هم باز ایستادم. یک نفر ته سنگر نشسته بود و داشت سیگار می کشید. لوله ی تفنگ
را به طرفش گرفتم. سر بلند کرد. آدم عجیبی بود تن خود را جمع کرد. ترسیده بود دستش
را که بالا آورد سیگار از لای انگشت هایش افتاد. با تنها چشم خود به من نگاه می کرد. در آن
طرف صورتش به جای چشم یک حفره ی زخم داشت. چشم سالمش نگاه بدی به من می کرد؛
بد جور تنم لرزید و مهلتش ندادم، ماشه را کشیدم: تق تق تق.
پایان
من و کتاب
Владелец канала не предоставил расширенную статистику, но Вы можете сделать ему запрос на ее получение.
Также Вы можете воспользоваться расширенным поиском и отфильтровать результаты по каналам, которые предоставили расширенную статистику.
Также Вы можете воспользоваться расширенным поиском и отфильтровать результаты по каналам, которые предоставили расширенную статистику.
Подтвердите, что вы не робот
Вы выполнили несколько запросов, и прежде чем продолжить, мы ходим убелиться в том, что они не автоматизированные.
Наш сайт использует cookie-файлы, чтобы сделать сервисы быстрее и удобнее.
Продолжая им пользоваться, вы принимаете условия
Пользовательского соглашения
и соглашаетесь со сбором cookie-файлов.
Подробности про обработку данных — в нашей
Политике обработки персональных данных.