علاقهمندیهای شخصی و روزمرگیهای من
Информация о канале обновлена 04.10.2025.
علاقهمندیهای شخصی و روزمرگیهای من
هزاران سال آنان که جُسه بزرگتر و قدرت بدنی بیشتری داشتند، به تمام انسانها سلطه داشتند.
تا آنکه «اسلحه» اختراع شد.
محمد راد
@RealRaad
دیروز امیر از کنار پارکی رد شد. در آن پارک یک موش مرده دید. سپس مسیر خود را از وسط اتوبان که آنموقع صبح به ندرت ماشینی از آن رد میشود ادامه داد. به آن طرف رفت. سه لودر کنار هم به دقت پارک شده بودند در سه رنگ: قرمز آبی زرد.
یک تپه خاکی آنجا بود که مال شهرداری بود. از آن بالا رفت و حس فتح به او دست داد. پایین آمد. گرسنهاش است. به سمت راست حرکت میکند. در راه یک دوچرخهسوار را میبیند که در لاین سرعت مشغول حرکت است. صدای عبور یک ماشین را میشنود. هیچ مغازهای سر راه نیست. خانهای را میبیند که نمایش از چوب است. زیرش بتن و نمایش چوب طبیعی. سه پنجره داره: یکی بالا و دوتا پایین.
گوشی تلفن خود را درمیاورد تا تاکسی اینترنتی برای میدان اصلی بگیرد. پیامکهایش را چک میکند. هنوز پیامی نیامده.
در خانه از خواب بیدار میشود. خسته بود و به جای غذا ترجیح داد چرتی بزند. در خانه را نبسته بود و انگار چیزی وارد آن شده. یکی از پتوهایش نیست. هرچه میگردد پیدایش نمیکند. به راهرو میرود. سه نفر در راهروی آپارتمان ایستادهاند و او را تماشا میکنند و هیچ چیزی نمیگویند. سوار آسانسور میشود.
در داشبورد ماشین راننده را باز میکند. دنبال چیزی در آن میگردد. پیدا نمیکند و در را میبندد. شیشه را بالا میکشد. چند دقیقه بعد مجدد پایینش میآورد.
یک چلوکبابی در میدان باز است که بوی کبابش همه جا پیچیده. رد بو را میگیرد تا به مغازه برسد:
دو سیخ کباب، سه سیخ گوجه، بدون نان.
روی صندلی داخل مینشیند. یک دقیقه بعد جایش را عوض میکند و سمت دیگر میز مینشیند. پیاز را لقمه میگیرد. ولی نمیخورد و روی میز میگذارد.
غذا را به سرعت میخورد. سریع و تند تند و با دست. سه گوجه در دیس باقی میماند. بلند میشود و از مغازه خارج میشود. به سمت ماشینش میرود. استارت میزند. بنزین ندارد. خارج میشود و درب را قفل میکند. کیلس دیگر کار نمیکند.
به دنبال کلیدسازی که صبح زود باز باشد و باتری کیلس را عوض کند میگردد. یک زن بسیار چاق در کنار یک زن ترکهای راه میروند و گریه میکنند.
به آنها نگاه میکند. آنطرف میدان یک موتوری از موتور در حال حرکتش به بالا میپرد. موتور همینطور بدون راننده پیش میرود. موتورسوار کمی زانویش آسیب میبیند. آن زن لاغر به سمت او میدود. نگاهش میکند. مرد هم او را. بعد از هم جدا میشوند. هر کدام جداگانه به کبابی میروند و سوسیس کبابی گیاهی سفارش میدهند. منتها از دو نوع.
امیر به وسط میدان میرود. پریز برق فواره را میزند. کمی برق میگیرتش. فواره راه میفتد. میدان را ترک میکند.
روی هرکدام از کرکرههای بسته مغازهها یک چیزی نوشته:
- هزار، پونصدو پنجاه و شش
- مرغ و ماهی
- خط صافی که از وسطش کج میشود
۰۹۸۳۶۲۵۷۲۹۱ -
- لعنت
- امیر حسین
همه را میخواند. مجموعاً ۴۶ کلمه. کارش اینجا تمام شده. به خانه برمیگردد.
کلید را جا گذاشته. به حیاط میرود و از پنجره وارد خانه میشود. بر میگردد و چهارپایه را به زیرزمین باز میگرداند. متوجه تغییری شده. خانه بیش از حد بهم ریخته. درب کمدها باز است. وسائل کمدها بیرون ریخته. به پلیس زنگ میزند.
پلیس با موتور میآید. گزارشی میگیرد از آنچه دزدیده شده:
- سه عدد تیشرت
- دو شلوارک
- پنج عدد عطر اورژینال
- دستگاه گریل
میگوید به قاضی بگو دلار هم بوده. وگرنه پرونده تشکیل نمیدهند. به تختش میرود. خوابش نمیبرد. میخوابد. بلند میشود. دوباره میخوابد. بیدار میشود. جلوی تلویزیون لم میدهد و ادامه سریالش را میبیند. به دوستش زنگ میزند و ماجرا را تعریف میکند.
جورابش را میپوشد و در خانه راه میرود تا پایش کثیف نشود. جوراب را درمیآورد. روی مبل لم میدهد.
راد
۲۷ شهریور ۱۴۰۴
@RealRaad
درمورد داستانکها اگر براتون سنگین هست، درمورد «ادبیات پستمدرن» و «ضدرمان» از هوش مصنوعی بپرسید. میتونید متنها رو کپی کنید براش و بخواید که سبکشون رو براتون توضیح بده.
ادبیات پست مدرن خیلی جذابه، منتها به شرط اینکه سبکش رو بفهمید و حوصله «کشف معنی» رو داشته باشید. نیاز به فکر داره، سمبلیسم سادهای نداره که به راحتی بتونید بگید این کلمه سمبل فلان چیزه.
متنهای پستمدرن معمولاً برای چند سطح مخاطب نوشته میشه و هر سطحی با توجه به مطالعات قبلیش، یک عمقی از معنی رو متوجه میشه.
جیمز جویس یک رمان چند هزار صفحهای داره به اسم «اولیس». خودش میگه داخل این رمان به قدری معما آوردم که تا قرنها راجع بهش بحث خواهند کرد. فقط برای فهم کتاب، قبلش باید یه دور تاریخ ایرلند و یه دورم اسطورههای هومر رو بلد باشید!
نویسندگان پست مدرن معتقدن هنر باید ذهن و جان فرد رو درگیر کنه، نه که یه پیام یک خطی یا یک حس لحظهای باشه. درواقع هنر پستمدرن، به نوعی جبران خلاء و پوچیایه که تو خود زندگی هست. شما رو تو یه دنیای پیچیده و تو در تو میبره. به شرطی که صبور باشید و مزهمزش کنید و آرومآرم گرههاش رو باز کنید. اونوقت لذتی ازش میبرید که با هیچ چیز حاضر نیستید عوض کنید!
امروز همه جا خالی است. میخواهم درباره پول صحبت کنم. قدیم اسکناسها بوی خاصی میداد. خوشبو بود. البته بعضیهایشان هم که خیلی میچرخید، یک بوی بد خاصی میداد. فکر کن توی جیب ده هزار نفر رفته، از ماتیک و رژ تا عرق و جیش.
اما دیگر اسکناسها آن بوی قدیم را نمیدهند. قدیم بویشان هم بوی پولداری بود. پولداری؛ چه کلمه قلمبه سلمبه و سنگینی. توانسته بار کلی فکر را به دوش بکشد. فکر کن مردم میخواستند به چیزهای دیگر فکر کنند؛ قیامتی میشد. هر کس میخواست یک چیزی درست کند. یا فکر کن پولهایی که به مردم میدهند را نمیگرفتند. خب دیوانهبازی درمیاوردند دیگر. آنها صلاح دانستند پول دست بچه نباشد. باید بدهیم، بویش کند، بگیریم، روی طاقچه بگذاریم تا ماه بعد دوباره بویش کند. هرچیزی زیادی دم دست باشد، بیارزش میشود. هوا را ببین کسی نمیتواند بفروشدش. البته در شمال هوا را میفروشند، ولی خب مکان نمیگذارد قیمتش خیلی بالا رود.
چه کسی این اسمها را اول گذاشته؟ حتماً اگر الآن زنده بود، خیلی خوشحال بود. فکر کن اسمی از دهنت ول دهی و چند هزار سال گوسفندان حواس بع بع کنند. طوری که حتی یادشان رود خودشان هم زبان داشتند، نه فقط بع بع.
از اینهایی که میگویند برای مردم نصیحت نکنید به همان اندازه بدم میآید که از آنهایی که میگویند نصیحت بکنید. آنها که میخواهند آزاد باشند و خودشان برای زندگیشان تصمیم بگیرند، همانقدر احمقند که آنهایی که میخواهند طبق «اصول» پیش روند. احمقتر از آنها کسانی که راه «میانه» را پیش میگیرند. احمقتر آنها که میگویند احمقند، دیگران احمقند و خودشان عاقل، خودشان احمقند و دیگران عاقل، آنها که حکم میدهند، آنها که حکم نمیدهند، آنها که فکر میکنند میدانند، آنها که میدانند یا نمیدانند که نمیدانند، هنرمندان و فلاسفه و دانشمندان. آیا اصلاً میشود احمق نبود؟
خب بیاییم حماقت بشر را بپذیریم و به آن بخندیم. خب این هم حماقت دیگری است. پس چه کنیم؟ دریاچه ارومیه رفتی؟ هیچ کاری هم نکنی روی آب معلقی.
- آهان پس این کار را بکنیم؟
- نه. گفتم که راهْ صادر کردن، حماقت است.
- اصلاً تو چرا میخواهی احمق نباشی؟
- که گفته؟
- چرا اینجوری کتابی حرف میزنی؟
- درگیری؟
- درگیر چی؟
- اصلاً کی گفته باید برای مردم حرف زد؟
- مگه برای مردمه؟
- پس برای کیه؟ حتماً میخواهی بگویی برای خودم و عوقمان بیاوری.
- خودم که آن روانکاو میگفت خودی وجود ندارد.
- پس چه کار داری میکنی؟
- یکی از بهترین لذتهای زندگی بادکنک پرکردن است.
- چرا بحث رو میپیچونی؟
- الآن دریدا شدی؟
- مگر انقدر زر زدم؟
- خب تو هم اگر هر شب بنویسی همانقدر خواهد شد.
- تو خودت الآن که هستی؟
- من از همان جنگلهای کمبوجم. همان مرد چینی.
- ای بدبخت خیانتکار به میل.
- آره بدبختم. ولی مگه تو تونستی اندازه من بدبخت باشی؟ من انقدر بدبخت بودم که مارگارت کتابم را نوشت. حتی فیلمم را هم ساختند. بدبخت به خفنی من دیدهای؟
- دمبهاش چه شد؟
- من که از اول هم لاغر بودم.
- چرا همش میپری. بنشین یک جا دیگر.
- خب هر یک جایی مگر چی دارد که لیاقت نشیمنگاه من به مدت بیش از پنج دقیقه را داشته باشد؟
- نشیمنگاه تو چی دارد؟
- میمونی؟ از خودت حرف بزن.
- الآن قدرتنمایی کنم یا به در شر و ور بزنم؟
- هر غلطی.
- خب نمی دانم چه کنم. میتوانی با برق شوک واردم کنی؟
- حوصله اش را ندارم.
- پس من میروم هر وقت خوب شدی بگو.
- خوبم. فقط حوصله چیزهای کسل کننده ندارم.
- پس برویم آنجا.
راد
۲۵ شهریور ۱۴۰۴
@RealRaad
Владелец канала не предоставил расширенную статистику, но Вы можете сделать ему запрос на ее получение.
Также Вы можете воспользоваться расширенным поиском и отфильтровать результаты по каналам, которые предоставили расширенную статистику.
Также Вы можете воспользоваться расширенным поиском и отфильтровать результаты по каналам, которые предоставили расширенную статистику.
Подтвердите, что вы не робот
Вы выполнили несколько запросов, и прежде чем продолжить, мы ходим убелиться в том, что они не автоматизированные.