سعی میکنیم روزانه
داستان های کوتاه و آموزنده
حکایات
و بریده هایی از کتاب ها
و سخنان ناب و ارزشمند را
برای شما عزیزان ارسال کنیم
.
Информация о канале обновлена 04.10.2025.
سعی میکنیم روزانه
داستان های کوتاه و آموزنده
حکایات
و بریده هایی از کتاب ها
و سخنان ناب و ارزشمند را
برای شما عزیزان ارسال کنیم
.
زنعمو، حمیده خانوم، جاری اش را صدا زد و گفت:
«حمیده جان صلاح نبود تا پیدا شدن طلاها این دونفر میرفتند.»
حمیده گفت: «من نمیتونستم جلوشون رو بگیرم. اگر خدای ناکرده شک من بی مورد بود دیگه نمیتونستم تو چشم زن عباس و مادر اون جوون نکاه کنم.»
هیچ کسی دل و دماغ ادامه مهمانی را نداشت . انگار همه با شک و تردید به همدیگر نگاه میکردند.
از آن شور و حال قبل از ظهر خبری نبود .
در این اوضاع و احوال برزخی ، پسرکی دوان دوان به سمت زنعمو آمد.
زنعمو که در حال چرت زدن بود با صدای پسرک که یک بند داد میزد: «زنعمو جان.» چرتش پاره شد .
پسرک نزدیک زنعمو رسید، نفس نفس میزد ، مشتش را باز کرد و گفت:
« زنمو جان طلاهایت همین بود؟»
و دستش را به سمت زنعمو دراز کرد.
زنعمو که با دیدن طلاها ذوق زده شده بود به زحمت از جاش بلند شد و گفت:
« آره قربونت برم . کجا بود؟ کی اونو برداشته بود؟»
زنعمو مهلت جواب دادن به پسرک را نمیداد و یک ریز سوال میکرد.
مادر پسر که جزء مهمانها بود پرید سمت پسرش و گوشش را پیچاند و گفت:
« خوب آبروی منو بردی!»
پسرک که از درد گوشش عصبانی شده بود گفت: « مگر من برداشته بودم؟!»
مادر گفت: « اگر تو برنداشتی پس دست تو چکار میکنه؟»
زنعمو رو به مادر پسر گفت:
«خانوم بچه رو نترسون. بزار حرفش رو بزنه.»
و رو به پسرک کرد و گفت:
« پسرم شیرینی خوبی پیش من داری . حالا بگو کی طلاها رو برداشته بود؟»
پسرک پوزخندی زد و گفت:
«دزد این طلاها اونجاست. »
همه به سمتی که پسرک اشاره کرده بود نگاهی کردند . کسی نبود.
مادرش گفت: « دیوانه شدی کسی اونجا نیست.»
پسرک گفت: « آن کلاغ را میگویم. که به سیب نوک میزند. »
همه مهمانها که دور پسر جمع شده بودند ، یکصدا و با تعجب گفتند: «چی کلاغ؟!»
پسر گفت: «بله کلاغ. دیدم طلاها رو به منقارش گرفت و رفت بالای اون درخت گردو. »
و با انگشت درخت مورد نظر را نشان داد.
پسر ادامه داد:
« صبر کردم و هیچی نگفتم منتظر شدم تا کلاغ از لونه اش دور بشه، وگرنه با نوکش کله ام را سوراخ میکرد.»
جوانی از بین مهمانها به سرعت سمت درخت گردو رفت و در چشم برهم زدنی از درخت بالا رفت و لانه کلاغ را دید. بعد چند لحظه و با لبخند از درخت پائین آمد و چند شیء براق هم با خودش پائین آورد و حرف پسرک را تایید کرد.
زنمو گفت: « جل الخالق، فکرمان به همه جا رفت الا این کلاغ کور شده.»
سفره با خیال راحت پهن شد، کلاغ هم کنار سفره بود.
نویسنده: #اکرم_مولایی
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹
خوشه های طلائی گندم
💎 زنعمو جان که بعد فوت عمو شده بود بزرگ فامیل ، هوس کرد تا سری به روستا بزند.
وقت گندم چینی بود. هم دیدار فامیل و هم سرکشی از زمین و باغش.
فامیل شوهرش سنگ تمام گذاشتند و حسابی پذیرائی کردند.
تصمیم گرفتند تا در مزرعه گندم که چند روزی بیشتر به چیدنش نمانده بود، رفته و بساط غذا و دیدار بقیه فامیل را در آنجا برگزار کنند.
زنعمو که از دیدن خوشه های پر و طلایی گندم ها که با هر نسیمی با صدای موزونی به چپ و راست خم میشدند، به وجد آمده بود، چشمی به اطراف انداخت.
دشت سبز سبز بود . رفت سمت جویی که آب پر و روان از آن عبور میکرد. زیر سایه درخت نشست .
انگشترها و ساعتش را از دستش در آورد و روی کیفش بغل دستش گذاشت و دستانش را توی آب کرد و سر و صورتش را با آب خنک صفا داد.
بوی هوس انگیز غذا پیچیده بود، بچه ها دور و برش بازی میکردند و چند نفری هم در کنارش در رفت و آمد بودند.
زنعمو بلند شد تا بین مهمانها برود، دید از انگشتر و ساعتش خبری نیست. شروع به جستجو کرد . غیبشان زده بود. به خودش میگفت: « من همینجا ، روی کیفم گذاشتم.»
زنعمو پریشان دوروبرش را میگشت، بقیه فهمیدند که چه اتفاقی افتاده همگی شروع کردند به گشتن. دور و اطراف را وجب به وجب و با دقت بررسی میکردند.
زنعمو خیلی ناراحت شده بود. تاریخچه و قیمت انگشتر و ساعت طلایش را با افسوس و صدای بلند تعریف میکرد و آه میکشید.
همه یک جورایی خجالت میکشیدند و اصلا نمیتوانستند حدس بزنند چه اتفاقی افتاده و چه بلائی سر این چند تکه طلا آمده است.
نگاهها در یک لحظه به سمت راننده زنعمو رفت که او را از شهر آورده بود و در اختیار زنعمو بود تا وقتی که دوباره برگردد.
راننده بی خیال زیر درخت تنومند گردو دور از محل بساط مهمانی لم داده بود و سرش را به درخت تکیه داده بود.
زنعمو که متوجه نگاهها شد ،گفت:
«من از چشمهامم بیشتر به احمد آقا اطمینان دارم. سالهاست برای ما خدمت میکنه و خطایی ازش سر نزده.»
زنعمو به پشتی تکیه کرده بود اما زیر چشمی مراقب رفتار همه بود . مخصوصا کسانی که کنار جوی آب پیشش بودند .
اما فکرش به جایی قد نمیداد.
ناهار خوردن فراموش شده بود. همه منتظر پیدا شدن طلاها بودند .
کمی دورتر از زنعمو ، دوتا از دخترهای جوان داشتند بحث میکردند. گاهی هم صداشون بالا میگرفت.
معلوم شد به ملوک خانم که کنار زنعمو لب جوی آب نشسته بود شک کرده بودند . حالا دخترش به دفاع از مادرش، جنگ و دعوا راه انداخته بود .
زنعمو گفت: « دخترها با اطمینان حرف بزنید . بیخودی همدیگررو متهم نکنید. »
در همین گیرودار عباس آقا از جایش بلند شد و قصد رفتن داشت.
عباس آقا از فامیل نزدیک عمو بود، زودتر از همه آمده بود و بیشترین زحمت غذا پای او بود.
زنعمو با تعجب گفت: « عباس آقا کجا؟ هنوز ناهار نخوردیم .بمونید بعد غذا برید.»
عباس آقا گفت:
« زنعمو میدونید من مغازه نجاری دارم الان قراره برام چوب برسه، باید خودم تحویل بگیرم.»
و برای رفتن خیلی عجله داشت .
عباس آقا که به سمت وانتش میرفت، یکی از جوانها گفت: « منم باهات میام.»
همه با شک و تردید آنها را با نگاهاشان تا وانت دنبال کردند.
زنعمو با خودش فکر کرد:« اگر هم طلاها رو یکی از آن دونفر برداشته باشن، دیگه مرغ از قفس پرید. چطور میتونم طلاها ازشون پس بگیرم!»
❇️ «قابل توجه هنرجویان گرامی و عاشقان هنر داستان نویسی
دوره نیمه پیشرفته ۱۲ مهر ماه با سرفصلهای زیر برگزار میشود:
( ظرفیت باقیمانده فقط دو نفر)
●زاویه دید: (نظرگاه) فهرست کامل
اول شخص: دید چندگانه
اول شخص: ثانوی (جنبی)
اول شخص غیر معتمد
سوم شخص: دید انفرادی
سوم شخص: دیدی چندگانه
سوم شخص: دانای کل
فاصله
تعهد به زاویه دید
●پیرنگ
● صدا: ( لحن داستان )
●دیالوگ: آن را فریاد بزن
●زنده کردن شخصیتها از طریق جزییات
●فضا و ساختار داستان
●سوژه یابی
●فن بلاغت
●نمایشنامه نویسی
●معرفی نمونه آثار در زمینه نویسندگی خلاق
مدرس: شاهین بهرامی
جهت کسب اطلاعات بیشتر با آیدی های زیر تماس بگیرید:
@moOzH4321
@shahinbahrami2019
به اطلاع علاقمندان به هنر نویسندگی و داستان نویسی میرسانیم که دوره جدید آموزش مقدماتی داستاننویسی ( چهارمین دوره ) بزودی برگزار خواهد شد.
مدرس: شاهین بهرامی
این دوره با تخفیف استثنایی برگزار خواهد شد
قیمت کل دوره ۸۰۰ هزار تومان میباشد که با تخفیف به فقط ۳۵۰ هزار تومان تقلیل پیدا نموده.
ظرفیت فقط ۸ نفر
اولویت با کسانی هست که زودتر ثبت نام خود را نهایی کنند.
جهت ثبت نام میتوانید از طرق زیر اقدام فرمایید:
@shahinbahrami2019
@moOzH4321
09125685619
09124707233
مایک غرولند کرد: «خدا جان این دیگر چیست؟! بو گند می دهد!» لینگ خواست به او اطمینان بدهد: «صددرصد طبیعی خیلی خوب برای سردرد خون را تمیز کرد خوب برای اعصاب خراب.»
«من باورم نمیشود تو هنوز داری زور میزنی که خون نامرد من را
تمیز کنی!»
بعد با لحن تسلیم آمیزی گفت: «اعصابم دیگر بدتر از این نمی شود. »
لینگ پیشانی مایک را مالید و موهای کم پشتش را عقب زد: «عمه به این قسم خورد.»
مایک نگاهش را بالا آورد و به چشم های لینگ نگاه کرد: « تو میدانی کجا را اشتباه کردیم، نه؟»
« لینگ به نشانه ی نه سر تکان داد.
این که به جای شانس برای رحمت دعا کردیم دست خودمان را رو کردیم نشان دادیم که آماده ایم یک جورهایی با هر چیزی کنار بیاییم. »
لینگ لب پایینش را گزید. جواب نداد.
« یالا لینگ این که من گفتم چه حسی بهت می دهد؟»
لینگ خنده ی ریزی کرد و گفت: «نکن! خسته تر از آن بود که شوخی کرد.»
ساعت سه صبح بود. فقط وزوز یخچال از توی آشپزخانه شنیده می شد.
مایک چشم ها را بست و خواند:
« و چه شکوهمند است صدای خداوندگار در رعد. ما را توان نیست حکمت افعال بزرگش را دریابیم.»
«این صدای خدا نبود. صدای یخچال بود.»
«شاید آره شاید هم نه، بالاخره یک روز اعتراف میکنی که دنیا، یا خدا اسمش را هر چه میخواهی بگذار - یک کارهایی میکند که ما چیزی ازش سر در نمی آریم؛ نمیفهمیم هگل هم نفمید. فکر نکنم انیشتین هم فهمیده باشد. »
« او فهمید. چون زبانش را در آورد.»
مایک دماغش را بالا کشید.
لینگ نفس بلندی کشید در قوطی لوسیون عمه اش را گذاشت و گفت:
« شاید خدا همین الان به ما نعمت داد و ما نفهمید. »
« متشکرم که تلاشت را میکنی لینگ ولی این تنها چیز افسرده کننده ای است که تا حالا به من گفته ای »
«افسرده کننده نه، مایکی، من فقط منظورم این بود که او با تو به من نعمت داد و با من به تو.»
فردای شبی که مایک از دنیا رفت لینگ وسایلش را جمع کرد و پیش از این که برای همیشه از خانهی خانم تیپتون برود به اتاق مایک رفت. شب قبل تخت خالی مایک را مرتب کرده بود. حالا به طرف پنجره رفت و پرده ها را کنار زد.
گفت: «خدا یک صبح زیبای دیگر آفرید مایکی » بعد فین کرد و دستمال مچاله را توی جیب پلیورش گذاشت،
« ولی این یکی برای تو نبود.»
به بیرون پنجره خیره شد. شبنمها هنوز روی چمن دیده می شدند. خانم تیپتون قرص خورده بود و حالا توی رختخواب افتاده بود اما چمن
باغچه اش زیر نور صبح به شدت میدرخشید صورتک بنفشه های رنگی چرخیده بود به طرف خورشید زیبایی گلها و آفتابی که می گرفتند برای لینگ هنوز نشانه های قطعی و انکار ناپذیر خوبی خدا بود؛ حتی آن موقع و آن جا ولی این موضوع دیگر سرحالش نمی آورد. کف دستش را روی تخت خالی مایک گذاشت و لحظه ای سرش را پایین انداخت.
وقتی برگشت برود، نگاهش با نگاه انیشتین گره خورد. یک ماه پیش متوجه شده بود صورت دانشمند پیر مایک جدا از شکلکی که در آورده بود خیلی به تصویر خدای پدر در تفسیر کتاب مقدس شباهت داشت. آن را نشان مایک داده بود. مایک هم با تعجب گفته بود که شباهت بامزه ای است.
حالا لینگ دستش روی دستگیره ی در بود و خیره شده بود به صورت پیر مردی که ماه ها بود آنها را با تمام حرفهایی که زده بودند و سختی هایی که کشیده بودند ساکت و بی صدا تماشا کرده بود. آهسته گفت: « خداحافظ نابغه» بعد پیش از این که در را باز کند به نشانه ی آشنایی یا تأیید، شاید هم فقط برای خداحافظی زبان سرخ کوچکش را بیرون آورد.
نویسنده: #مارجوری_کمپر
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹
این روزها اگر حال و وقت مطالعه پیدا می کرد، فقط مزامیر داود و کتابهای عهد جدید را میخواند ولی مایک ایوب را دوست داشت؛ به اندازه ی انیشتین و حتماً بیش تر از آنچه پدرش این روزها هگل را دوست داشت.
مایک به مادرش گفته بود به کتاب ایوب خیلی علاقه دارد و خانم تیپتون از اتاق دویده بود بیرون خوشبختانه عقل به خرج داده بود و چیزی به پدرش نگفته بود.
وقتی لینگ صبحانه را می آورد مایک همیشه با صدای زیر می خواند: «و آیا سفیده ی تخم مرغ را طعمی خوشایند هست؟»
لینگ داشت حوله ها را تا میکرد: « فکر کنم دکتر هنسون خوشگل تر شد اگر ریش گذاشت. آن وقت صورتش این همه پهن به نظر نرسید. »
«باشد، بهش می گویم»
« نه مایکی! آن وقت او فهمید ما چاقی صورتش را متوجه شد.»
لینگ داشت لباسهای کثیف را در سبد میانداخت. اعتراف کرد:
« مایکی من درباره ی معجزه نگران بود، ترسید دعاها نرسید. »
مایک گفت: «معلوم است که میرسند. جواب دعاها هستند که انگار یک جایی گیر میکنند.»
« این هم همان است.»
« لزومانه..»
لینگ سر تکان داد:« کتاب تفسیر گفت خدا دعا کننده ها را جواب داد؛ ولی جوابش همیشه چیزی نیست که ما خواست. ولی من گفت این غلط است. من گفت شاید جوابی نیست که ما انتظار داشت.»
« آخ گفتی، امان از این عنصر غافل گیری، یکی از چیزهای مورد علاقه ی خدا همین است؛ البته تا جایی که ما فهمیدیم.»
لینگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد به شوخی کوچک مایک لبخند بزند: « ناامیدی موقوف مایکی. من دعا را ادامه داد. قول داد. »
مایک کنترل تلویزیون را برداشت به فرموده ی دکتر هنسون هر کس
باید سرگرمی داشته باشد و تلویزیون را روشن کرد.
دکتر هنسون از مایک پرسیده بود سرگر میات چیست؟ و مایک جواب داده بود تازگی ها اصلی ترین سرگر میام جان دادن است.
دکتر هنسون خیلی طبیعی گفته بود: « ولی این بیشتر یک کار تمام وقت است، نه؟ من منظورم تفریح است. شطرنج بازی میکنی؟»
بعد دکتر هنسون و مایک با هم شطرنج بازی کرده بودند. مایک پشت سر هم از او میبرد ولی عوض این که بگوید: «مات» می گفت: «این چه حسی بهتان می دهد؟»
و دکتر هنسون جواب میداد: « شکست شکست اساسی»
مایک بعداً از لینگ پرسید:« فکر نمیکنی او مخصوصاً کاری میکند ازش ببرم؟»
یکی از روزهایی بود که مایک و لینگ اسمش را گذاشته بودند روز
« بد».
تمام روزهای آن هفته «روز بد» شده بود. بوی ادکلن دکتر هنسون هنوز توی اتاق شنیده میشد. یک موقعی لینگ به مایک اعتراض کرده بود که حتی ادکلنش هم شاد است.
لینگ گفت: دکتر هنسون نتوانست نابغه شکست داد، مایکی.»
« ولی شاید نابغه نباشم لینگ، حالا دیگر اصلاً نمی شود راجع بهش
مطمئن بود.»
« ولی تو نزدیک بود. حالا شاید نه اندازه ی دایی پیر»
لینگ اشاره کرد به پوستر انیشتین: « تو مثل او پیر هم نبود. اما حتماً از دکتر هنسون باهوش تر بود معلوم نیست او چه فکر کرد. دقیقه به دقیقه به پسری که دارد می میرد لبخند زد!»
« ببین کی دارد به کی میگوید!»
« میدانم من سابق مثل گفتار میخندید.»
« کفتار نه میمون، میمون هم نه میمونها نیششان باز میشود. ولی
لینگ ها لبخند می زنند!»
« لینگ دیگر زیاد لبخند نزد، فقط وقتی چیزی خنده دار باشد. خودت
متوجه شد، نه؟»
« اتفاقاً راجع به همین میخواستم باهات حرف بزنم. فکر کنم وقتش باشد که یکی از آن لبخندهای درست و حسابی ات را بچسبانی به صورتت و همان جا نگهش داری چون کار ما دیگر از دلیل و منطق گذشته به هر حال لبخند همیشه بهت می آید.»
لینگ لبخند زد. سخت بود.
یک ماه بعد دکتر هنسون هم دست از لبخند زدن برداشت. مایک رفته بود توی کما، دکتر هنسون همچنان سر وقت می آمد کنار تخت می نشست و دستش را می گرفت؛ دستی که حالا جای سوزن سرمها، مثل پرتقال قاچ کرده خط خطی اش کرده بود. دکتر مکنزی هر روز می آمد. صبح و عصر هم
پرستاری از بیمارستان میآمد و وظایفش را انجام می داد. آقا و خانم تیپتون به نوبت در اتاق مایک مینشستند. خانم تیپتون مینشست و دستها را روی زانو قلاب میکرد. حالا مدتها بود که دیگر راحت و آزاد گریه میکرد. آقای تیپتون ساعت ها به کتاب باز رو به روش خیره میماند و تقریباً هیچ وقت آن را ورق نمیزد. لینگ دور از آنها می نشست - صندلی پشت میز مایک را کشانده بود کنار پنجره تا بتواند باغچه ی خانم تیپتون را تماشا کند. شبی که فرداش مایک به کما رفت لینگ و مایک خواسته بودند مش تماشا کنند، ولی مایک سر درد وحشتناکی داشت و نور تلویزیون چشم هاش را اذیت میکرد. لینگ هم تلویزیون را خاموش کرده بود.
لینگ خیلی کوتاه گفت: «این قسمت را دیده ایم.» تا آن وقت دیگر همه ی قسمت ها را دیده بودند.
« از آن قسمتهای غم انگیز بود. حتی هاکی خوش خنده هم گریه کرد.»
مایک با چشم های بسته سر تکان داد. لینگ آمپول مسکنش را زد و شقیقه های او را با لوسیون گیاهی چینی ای که عمه اش برای میگرن استفاده میکرد ماساژ داد.
« که این طور پس امید یک جور پادری متافیزیکی است، هان؟ عالی بود. لینگ به هر حال خوبی دکتر هنون این است که لااقل حرف می زند دکتر مکنزی که چند هفته است دو تا کلمه هم حرف شخصی با من نزده »
« من گمان کرد او کم کم به ما بی علاقه شد.»
«آره، می دانم. نباید آن قدر ناز میکردم شاید بهتر بود آش جو هم بیش تر می خوردم. فقط باید خودم را سرزنش کنم نه هیچ کس دیگر را.»
لینگ به زمین نگاه کرد. قوطی بلغور جو را هفته ی قبل انداخته بود توی سطل آشغال.
«مایکی، شاید خوب باشد چند تا پسر دعوت کرد که با تو گپ زد. تو دوستهای خوب هم سن داشت؟»
« نه، اصلاً تو چی؟ تو داری؟»
لینگ هم گفت: « نه، هیچی لحظه ای فکر کرد. «ما حالا دوست هم بود!» من که بسام است.»
حال مایک رو به وخامت می رفت و اتاق را روز به روز تجهیزات پزشکی بیش تری پر میکرد؛ اول یک واکر، بعد لگن توالت و بعد از چندین شب بحرانی، یک تشک تاشو برای لینگ. وقتی مایک خواب بود، لینگ کتاب ایوب را که مایک این روزها خیلی به آن علاقه مند شده بود، تندتند ورق می زد تا نکته های امید بخشی در لابه لای آن پیدا کند. در کتاب مقدس نوشته بود بعد از این که خدا اجازه داد شیطان زیر پای ایوب بنشیند و بعد از توبه ی مجدد ایوب خدا دوباره او را به وضع سابقش برگرداند. حتی نوشته بود خدا پسر و دخترهای تازه و گاو و گوسفند تازه هم به او عنایت کرد. لینگ پیش خودش گفت: «گاو گاو است. همه ی گاوها هم مثل هم هستند. ولی بچه ها که گاو نیستند. بچه ها روح دارند هیچ کدام جای دیگری را نمی گیرند. پس در
تمام این حرفها، امید و آسایش کجا پیدا می شود؟»
ولی مایک داستان ایوب را بارها میخواند بخشهای زیادی را از بر شده بود و جاهایی را که خیلی دوست داشت برای لینگ می خواند؛ بلند بلند.
گاهی وسط جمله مکث می کرد و می خندید.
« لینگ به خاطر این ها مدیونت هستم.»
لینگ گفت: «مهم نیست حرفهای خدا توی این دنیا هم معنی داشت. اما من دانشکده نرفت. نابغه نبود پس من به هیچی مطمئن نیست.»
مایک گفت: «چرا هستی؟»
لینگ سرش را به علامت نه بالا برد.
« هنوز به خوبی خدا ایمان داری مگر نه؟ »
لینگ پشت کرد به مایک و از پنجره به بیرون خیره شد.
« داری مگر نه لینگ؟ )
لینگ گفت: « وقتی دنیای بزرگش را دید مجبور بود به او ایمان داشت.»
مایک گفت: «آهان آفرین دنیا خیلی بزرگ است. زیادی بزرگ است. از
روز هم روشن تر است که بزرگ تر از فهم ماست. بله؟»
لینگ زیر لب گفت: «بله. ولی من قبلاً می فهمید. »
« ولی حالا نمی فهمی میبینی بالاخره یک چیزهایی دارد حالیت می شود.»
«چی حالیم می شود؟»
« این که زمین و آسمان بزرگتر از جو خوردن و امید و نگاه مثبت و این حرفها است. این که از فهم مادرزادی لینگ تان بزرگ تر است. ماها کوچک تر از این حرفهاییم در یک کلمه حقیریم.»
حقارت و عجز از فهم دنیا درس سختی بود؛ حتی سخت تر از دستور زبان انگلیسی لینگ اطمینان مطلق گذشته را از دست داده بود؛ درست مثل گم کردن یک حیوان عزیز خانگی و درست به همان بی سر و صدایی
ولی هنوز به حرفی که درباره ی امید به مایک زده بود، اعتقاد داشت: « این که می شود در را باز بگذاری بلکه چیز خوبی وارد شود. پس امیدوار ماند و صبر کرد و دعا کرد چیز خوبی از در بازشان بیاید تو بی سر و صدا - شاید حتی نیمه شبی وقتی خواب خواب باشند.»
دکتر هنسون از لینگ بیشتر لبخند میزد. هر چند این روزها لینگ دیگر مجبور بود مدام یاد خودش بیندازد که باید لبخند بزند و فکر میکرد دکتر هنون واقعاً شورش را در آورده.
یک روز که لینگ روی تخت مایک نشسته بود و لباسهای شسته را تا می کرد گفت: «دکتر هنون خیلی خوش بود. » قصد تعریف نداشت.
مایک پرسید: «چرا نباشد؟ او که قرار نیست بمیرد. هر چند که واقعاً نمی دانم چرا خودش را یک جوری ناکار نمیکند چون مرگ را یک فرصت
طلایی میداند برای چیزی که اسمش را گذاشته رشد شخصیتی !»
لینگ خنده ی ریزی کرد و گفت: «من فکر میکنم او به قدر کافی رشد کرد.»
دکتر هنسون مرد نسبتاً چاقی بود.
مایک خندید: «دیروز برایش یک کم از ایوب خواندم. دستهای تو بود که مرا سرشت و اکنون همان دستهاست که نابودم میکند.می خواستم ببینم برداشتش چیست.»
«چی گفت؟»
«گفت: "زیبا بود! زیبا بود با هیجان تمام یک لبخند به این گندگی
چسبانده بود تخت صورت گرد و تپلش.»
لینگ به شوخی گفت:« این که گفتی چه حسی بهت داد؟»
مایک هم گفت: « انگار سه روز بود مرده ام. »
لینگ همان طور که داشت بالشاش را صاف میکرد گفت: «شاید اگر تو مریض نبود، کتاب ایوب زیبا بود.»
کم کم آرزو میکرد کاش کتاب مقدس را به مایک نداده بود. دیگر ایوب و امیدواریهای کتاب ایوب بس اش بود. حتی خدای ایوب هم همین طور. خدایی که لینگ خیلی زور میزد از خدای خودش جدا کند.
«از همین میترسیدم میخواهم بدانی من پشت سرت حرف بدی نزدم حرفت را بهش گفتم فقط چون فکر کردم خوشش می آید. ولی انگار خراب کردم معلوم شد بابای عزیزم را چقدر خوب میشناسم! به هر حال امیدوارم ناراحت نشده باشی.»
«من ناراحت نشد. من برای دعا اجازه ی پدرت را لازم نداشت. معجزه هم همین طور.»
« باهات موافقم. »
« پدر تو را دوست داشت؛ خیلی زیاد به من گفت خواست دکتر متخصص برای تو آورد.»
آقای تیپتون به لینگ و خانم تیپتون خبر داده بود که ترتیبی داده تا روان پزشکی که تخصصش کار با مریضهای لاعلاج نوجوان است، بیاید مایک را ببیند.
« منظورت همان دکتر خل هاست؟!»
لینگ لبخند زد و سرش را بالا برد؛ به نشانه ی این که معنی این کلمه را نمی فهمد.
« دکتر خلها یعنی دکتر اعصاب، دکتره یکی از برجسته ترین کشیشهای اومانیسم است. »
لینگ گفت: «آهان، یعنی کشیش پدرت بود؟»
مایک دماغش را بالا کشید: « تقریباً دارد میشود. بناست بیاید احساس
مرا نسبت به مرگ بهتر کند. »
«چطور این کار را میکند؟»
مایک چشم ها را بست: «خواهیم دید. »
«تو خواست من برایت کتاب خواند؟»
«آره آره، حتماً. »
« از همان کتاب که پدر امروز عصر خواند؟»
آن روز پدر و پسر با هم هگل خوانده بودند. لینگ چیزی از آن کتاب نمی فهمید. فقط میدانست کلماتش حتی از کلمه های کتاب مقدس هم سخت تر است. هیچ قصه ای هم ندارد.
« این وقت شب نه تو خودت یک چیزی انتخاب کن.»
لینگ دوید به اتاقش و با کتاب مقدسش برگشت: « از کتاب خودم برایت خواند و لبخند زنان کتاب را نشان مایک داد.»
مایک گفت:« اوه اوه، اگر بابا بفهمد چه ذوقی میکند!»
« او گفت از معجزه حرف نباشد. از کتاب مقدس که نگفت.»
مایک گفت: «آره بابا خودم میدانم کتاب ایوب را برایم بخوان بیا یک
مقایسه ی درست و حسابی بکنیم.»
« اما ایوب داستان غم انگیز بود.»
« از همین جورش خوشم می آید. »
یک ربع بعد، وسط رنج های ایوب بودند که مایک خوابش برد و لینگ دست از خواندن کشید. مدتی بی حرکت نشست تا مطمئن شد خواب مایک سنگین شده. بعد رفت پشت میز و سعی کرد از جایی که خواندن را قطع کرده ادامه بدهد؛ جایی که ایوب می گفت: « مرا تقدیر شبهایی بس رنج آور است.» ولی نور چراغ خواب کوچک روی پاتختی کم سوتر از آن بود که بشود چیزی با آن خواند. کتاب را بست و سرش را گذاشت روی میز خبری از معجزه نبود - معجزه ای که از اولین روز آمدنش به این خانه برای رسیدنش دعا کرده بود. حتی لینگ هم که همیشه امیدوار بود و چشم به راه نزول رحمت خدا می فهمید که وقتشان کم کم دارد تمام می شود. مایک علی رغم غذاهای مقوی و خوبی که مادرش میپخت،
غذاهایی که لینگ ساعت ها وقت میگذاشت که سرش را گرم کند و کم کم به خورد او بدهد، روز به روز لاغر تر میشد.
خوشبختانه، حرفی که لینگ روز اول درباره ی قوی بودنش به خانم تیپتون زده بود حقیقت داشت؛ چون این روزها برای بردن مایک به دستشویی تقریباً باید بغلش میکرد. دیگر برای ملاقات با دکتر مکنزی به ساختمان پزشکان مرکز شهر نمی رفتند؛ خود دکتر می آمد. با عجله وارد میشد و فقط آن قدر میماند که تجویز آن همه قرص را توجیه کند و حال و روحیه ی همه را خراب کند.
وضع سرفه های مایک بدتر شده بود تازه ترین نسخه اش ۹ دانه قرص بود.
بعد از شام وحشتناک تر از قرصها آمپولهای قوی مسکن بود که بایست در یخچال نگه می داشتند، برای سردردهای حاد و ناگهانی اش روی هم رفته چیزهای زیادی بود که لینگ بخواهد برایشان و درباره شان دعا کند پشت میز سرش را لای دست های لاغرش گرفته بود و دعا می کرد آفتاب که زد هنوز در حال دعا بود.
دکتر هنسون پزشک جدید مایک سه تا بعد از ظهر در هفته به خانه ی خانم تیپتون می آمد. در اولین ملاقاتشان هر وقت مایک چیزی می گفت دکتر هنسون می گفت: «خب این که گفتی چه حسی بهت می دهد؟»
مایک که میخواست عصبی اش کند میگفت «حس میکنم مرگ دارد به من نزدیک می شود. یا میگفت « دارم زهره ترک می شوم. »
لینگ و مایک نگاه های شیطنت آمیز رد و بدل میکردند و لینگ دست می گذاشت روی دهانش و می خندید.
ولی کم کم معلوم شد دکتر هنسون جوان خیلی خوبی است و دست انداختنش کار لذت بخشی نیست حتی بعد از چند هفته آمد و رفت یک روز مایک به لینگ گفت:« برای او متأسف است.»
لینگ با لحن جدی پرسید:« چرا برای او متأسف بود؟ این جا مریض تو هست.»
« آره، ولی لامصب خیلی امیدوار است!»
«انجیل گفت امیدواری فضیلت است واجب بود آدم امید داشت. »
« امید به چی؟»
لینگ شانه بالا انداخت «خود امید مهم بود.»
خودش هم کم کم داشت از این حکم کلی بدش می آمد.
« می خواهی بگویی این امید به خودی خود واجب است؟ سوژه نداشت هم نداشت؟»
لینگ فکری کرد و گفت: «امید یعنی بازگذاشتن در. این طوری چیزهای خوب توانست وارد شد. شاید وقتی تو اصلاً حواست هم نباشد.»
Владелец канала не предоставил расширенную статистику, но Вы можете сделать ему запрос на ее получение.
Также Вы можете воспользоваться расширенным поиском и отфильтровать результаты по каналам, которые предоставили расширенную статистику.
Также Вы можете воспользоваться расширенным поиском и отфильтровать результаты по каналам, которые предоставили расширенную статистику.
Подтвердите, что вы не робот
Вы выполнили несколько запросов, и прежде чем продолжить, мы ходим убелиться в том, что они не автоматизированные.