English:
One rainy afternoon, Emma was walking home from work when she noticed a small, wet puppy hiding under a bench. The poor puppy was shivering, and its fur was muddy. Emma couldn’t just leave it there. She took off her scarf, wrapped the puppy in it, and carried it home.
At first, the puppy was scared, but after a warm bath and some food, it wagged its tail happily. From that day, Emma and the puppy, which she named “Lucky,” became inseparable friends.
---
فارسی:
یک بعدازظهر بارانی، اما در حال برگشتن از محل کار به خانه بود که یک تولهسگ کوچک و خیس را دید که زیر یک نیمکت پنهان شده بود. تولهسگ بیچاره میلرزید و موهایش پر از گل شده بود. اما نمیتوانست او را همانجا رها کند. شالگردنش را درآورد، تولهسگ را در آن پیچید و به خانه برد.
در ابتدا تولهسگ ترسیده بود، اما بعد از یک حمام گرم و کمی غذا، با خوشحالی دمش را تکان داد. از آن روز، اما و تولهسگ که اسمش را «لاکی» گذاشت، دوستان جدانشدنی شد
@lovely_english
کلمات مهم این داستان با معنی فارسی رو
در پست بعدی ببینید👇