درسگفتارها و نوشتههایی کوتاه در «تکامل و فلسفه»
نگاهی تکاملی به شکوفایی و خوبزيستن
Информация о канале обновлена 18.08.2025.
درسگفتارها و نوشتههایی کوتاه در «تکامل و فلسفه»
نگاهی تکاملی به شکوفایی و خوبزيستن
به خلاف انسانها که با افزایش تعداد اعضای گروه، تلاش فردی آنها کاهش مییابد (پدیدهای به نام اثر رینگلمن)، مورچههای بافنده با بزرگتر شدن تیم، سختتر کار میکنند و قویتر میشوند!
این مورچهها از یک مکانیزم هوشمندانه استفاده میکنند که در آن برخی از مورچهها به طور فعال برگها را میکشند، در حالی که مورچههای دیگر بدن خود را ثابت کرده و مانند لنگر عمل میکنند تا نیروی کششی را حفظ کنند.
این استراتژی باعث میشود که با بزرگتر شدن تیم، نیروی کششی هر مورچه تقریباً دو برابر شود و کارایی کل گروه به شدت افزایش یابد.
این کشف، که در شمارهی اخیر زیستشناسی روز منتشر شده، میتواند الهامبخش تحولی در طراحی رباتها باشد. دانشمندان معتقدند با برنامهریزی رباتها برای استفاده از استراتژیهای همکاری مشابه مورچهها، میتوان تیمهای رباتیک مستقل و کارآمدتری ساخت.
گویا شناخت بدنمند و جایمند مورچهها، که طی میلیونها سال کار گروهی شکل گرفته، مانع پدیدهی مسئولیت توزیعشده شده است: پدیدهای که در انسانها به کم کاری بیشتر هر فرد، با افزایش تعداد افراد گروه میانجامد.
هادی صمدی
@evophilosophy
۱۰ نکتهی کاربردی برای افزایش تواضع فکری و هدایت بحثهای سیاسی و عقیدتی
در پست قبلی با اشاره به مقالهای تازهنشریافته از اینکه چرا فروتنی فکری در حال کاهش است سخن رفت. اما اگر آنطور که ارسطو به درستی میگوید فضائل قابل پرورشاند باید راهی برای افزایش فروتنی فکری نیز وجود داشته باشد.
مطابق مقالهی دیگری برای تقویت فروتنی چهار راهکار پیشنهاد میشود:
بررسی انگیزهها؛
افزایش همدلی؛
اعتراف به اشتباهات؛ و
دریافت بازخورد صادقانه.
هرچند به نظر نمیرسد که چنین توصیههای کلیگویانه در عمل به کار بسته شوند، اما خوشبختانه راهکارهای عملیتری وجود دارد.
نظریهی ذهن کنشمند، از نظریهی ذهن جایمند فراتر رفته و میگوید که ما صرفاً در محیط نیستیم، بلکه جهان خود را از طریق کنشهای خود به وجود میآوریم.
شناخت، چیزی نیست که در سر ما اتفاق بیفتد؛ شناخت، عمل کردن در جهان است. از این دیدگاه، زبان یک ابزار توصیفی صرف نیست، بلکه یک کنش قدرتمند است. کلماتی که به کار میبریم، نه تنها افکار ما را منعکس میکنند، بلکه به طور فعال واقعیت شناختی و عاطفی ما را شکل میدهند. تغییر زبان، تغییر کنش است و تغییر کنش، تغییر شناخت.
برای پرورش فروتنی فکری میتوانیم به طور آگاهانه کنشهای زبانی خود را تغییر دهیم. مثلاً با گفتن برخی جملات، و نگفتن برخی دیگر.
با کمک از معرفتشناسی تکاملی مثالهایی بیاوریم.
۱. برای ابراز عدم قطعیت و گشودگی بهجای اینکه بگوییم: «حقیقت (واقعیت) این است که...» یا «معلوم است که...»، بگوییم: «تا جایی که میدانم...» یا «برداشت فعلی من این است که...». این کنش زبانی، باور ما را به عنوان فرضیهای موقت و قابل بازنگری صورتبندی میکند، و نه یک واقعیت مطلق؛ و فضا را برای اطلاعات جدید باز میگذارد.
۲. به جای اینکه بگوییم «اشتباه میکنید، چون...» بگوییم «ممکن است اشتباه کنم، اما به نظرم میرسد که...». این نحوهی سخن گفتن با پذیرش احتمال خطای خود، حالت تدافعی طرف مقابل را کاهش میدهد و فضای گفتوگو را باز میکند.
۳. به جای اینکه بگوییم «چطور میتوانی چنین فکری کنی؟» یا «این حرف شما اصلاً منطقی نیست» بگوییم «ممکن است بیشتر توضیح دهید که چرا اینطور فکر میکنید؟» یا «چه چیزی باعث شده به این نتیجه برسید؟». این سؤالات جایگزین، به دنبال درک بهتر موضوع هستند و پل ارتباطی میسازند در حالیکه سؤالات اولیه کنشهای تهاجمیاند که به دنبال اثبات درستی موضع خودماناند.
۴. وقتی با سخنی مخالفیم به جای سکوت کردن یا نادیده گرفتن دیدگاه مخالف بگوییم «از این زاویه به موضوع نگاه نکرده بودم. البته ابهامات زیادی برایم دارد. ممکن است قدری بیشتر توضیح دهید که منظور شما از فلان چیز چیست». این کنش زبانی، به طور فعال به دیدگاه طرف مقابل اعتبار میبخشد، حتی اگر با آن موافق نباشیم. این کار، شناخت ما را از یک حالت بسته به یک حالت پذیرا تغییر میدهد.
۵. هویت فرد و هویت خودمان را از باورها جدا کنیم و صرفاً عقاید و باورها را همدلانه نقد کنیم. مثلاً بگوییم «من در حال حاضر به این ایده تمایل دارم که ...» یا «این دیدگاه با ارزشهای من همخوانی دارد که...»؛ به جای اینکه بگوییم «من یک لیبرال یا یک سوسیالیست هستم.». این نکته بسیار مهم است و تفاوت ظریفی ایجاد میکند و سرنوشت گفتوگوها را تغییر میدهد. جملهی اول، باور را به عنوان یک انتخاب یا یک تمایل موقتی معرفی میکند. اما جملهی دوم، باور را به یک هویت ثابت و غیرقابل تغییر گره میزند. کنش اول، انعطافپذیری شناختی را بالا میبرد، اما اگر طرف مقابل با دومی مخالفت کند گویا با شخصیت و هویت ما مقابله کرده است. خود را به هیچ ایسمی گره نزنیم. تمامی ایسمها قابل نقدند.
۶. به همین دلیل نیز باید از گفتن جملاتی مانند «معلوم است که شما این سخن را میگویید، چون شما مثلاً چپ یا راست هستید» اجتناب کنیم زیرا این کنش، بحث را از ایده به شخصیت منتقل میکند.
۷. به جای اینکه بگوییم «بیا مناظره کنیم تا مشخص شود چه کسی درست میگوید» بگوییم «بیا همفکری کنیم چطور میتونیم این موضوع رو بهتر بفهمیم». کنش دوم، فضایی برای یادگیری میسازد اما اولی میدان نبردی میسازد که مهمترین کارکرد آن لایک گرفتن در شبکههای مجازیست!
۸. جملات حاوی قطعیت مطلق، با کلماتی مانند همیشه، هرگز، همه، هیچکس، و غیره پیچیدگی جهان را نادیده میگیرند و جایی برای استثناء، یا دیدگاه متفاوت باز نمیگذارند. به زبان آوردن آنها راه گفتوگو را میبندد.
۹. نیتخوانی نیز نکنیم و مثلا نگوییم: «شما از این سخن دفاع میکنید تا جلب توجه کنید یا فلانی خوشش بیاید!»؛ زیرا این کار ادعای دسترسی به دنیای درونی طرف مقابل را دارد.
۱۰. وقتی بحث به بنبست میرسد نگوییم «این بحث ارزش وقت گذاشتن ندارد»، زیرا این جمله ذهن را میبندد و مانع ورود هرگونه اطلاعات جدید میشود.
هادی صمدی
@evophilosophy
یک مدرس فلسفهی علم میگوید «نخبگان با سکوت خود در رسیدن به شرایط کنونی ایران نقش داشتند. درست است که تعدادی از آنها نقدشان را مطرح کردند اما تا زمانی که تعداد زیادی از نخبگان حرف نزنند، صدایشان شنیده نمیشود.»
هادی صمدی در گفتوگو با خبرنگار انصاف نیوز، به بهانهی یادداشت خود دربارهی نقد نخبگان به علتها و پیامدهای سکوت این قشر از جامعه پرداخته است که بخشی از متن آن را در ادامه میخوانید.
انصاف نیوز: شما در یادداشتتان نوشتید نخبگان در شرایط امروز ایران نقش دارند. تعریفتان از نخبگان چیست و بر چه اساسی این تعریف را دارید؟ به نظر شما باید چه کار میکردند؟
صمدی: شخصاً با به کار بردن اصطلاح «نخبگان» به دلیل بار ارزشی برتریجویانه و ابهام موجود در آن، موافق نیستم، اما از آنجا که کاربرد عمومی دارد و در نوشتهی من این دسته نقد شدهاند، آن را به کار بردم. منظورم از این واژه، آن دسته از اندیشمندان و متفکران جامعه، بهویژه اساتید دانشگاهیاند که به دلیل مطالعات خاص در یک حوزه، از قدرت تحلیل و فهم عمیقتر مسائل آن حوزه برخوردارند.
هر چند عموماً روی سخنم با استادان دانشگاه بود اما عامدانه از عبارت «استادان دانشگاه» استفاده نکردم، زیرا متأسفانه به دلیل فیلترهای گزینشی معیوب برای ورود و ارتقا در دانشگاهها، بخش قابل توجهی از کسانی که عنوان «استاد» را یدک میکشند، فاقد ویژگیهای لازم برای اطلاق عناوینی چون اندیشمند یا نخبه هستند. اگر دانشگاهیهایی که روی سخنم با آنهاست، باسوادهای منصفی باشند، اعتراف میکنند که سکوتشان خطا بوده است؛ ولو به صراحت اعتراف نکنند و این بار نیز سکوت کنند.
غر زدن در خفا به جای نقد و تحلیل در عرصههای عمومی
طی دهههای گذشته، تقریباً روزی نبود که همکاران دانشگاهی در محافل خصوصی و گفتوگوهای درونی از سیاستهای کلان [دولت به معنای عام] انتقاد نکنند. اما این نقدها از محدودهی همان محافل خصوصی فراتر نمیرفت و به غر زدنهایی در خفا محدود میماند. کمتر کسی از ما جرئت آن را داشت که این تحلیلها و نقدها را به عرصه عمومی بکشاند.
متن کامل را در سایت انصافنیوز بخوانید.
@ensafnews
مهمترین توصیهی آلبرت الیس، بانی رواندرمانی عقلانی-هیجانی، این است که «رفتار یا باور نامعقول یک فرد را نقد کن، نه خودِ او را.» این اصل، تفاوت بین «تو کار احمقانهای کردی» و «تو احمق هستی» است. اولی راه را برای اصلاح باز میگذارد، دومی یک حکم قطعی و کلی است که فرد را در موضع دفاعی قرار میدهد و مسیر تغییر را مسدود میکند.
توصیهی بسیار معقولی نیست؟!
اما در عموم بحثهایی که در شبکههای مجازی انجام میشود کلیت یک فرد نقد میشود و نه فلان نظر یا رفتار او. اما چرا به کار بستن این توصیهی معقول اینقدر سخت است و حتی تحصیلکردگان نیز آن را به کار نمیگیرند؟!
این دشواری ریشه در ساختار شناختی، تاریخ تکاملی، و بستر فرهنگی-اجتماعی ما دارد و گذر کردن از آن ممارست زیادی میطلبد و تا وارد این فرایند تمرینی نشویم نباید انتظار تغییرات بنیادی در شرایط را داشته باشیم.
دلایل شناختی
با دلایل شناختی این سختی کار را آغاز کنیم. روانشناسان از اثر هالهای سخن میگویند به این معنی که وقتی یک ویژگی منفی (یا مثبت) را در کسی میبینیم، تمایل داریم آن را به کل شخصیت او تعمیم دهیم. چرا؟ زیرا مغز ما برای صرفهجویی در انرژی، تمایل به استفاده از میانبرهای ذهنی دارد. تحلیل دقیق و منصفانهی یک رفتار، انرژی زیادی میطلبد. برچسب زدن، یک راه سریع و کمهزینه برای طبقهبندی دنیا و آدمهایش است. مغز انسان ذاتاً به لحاظ شناختی خسیس است و ترجیح میدهد به جای تحلیل عمیق و چندوجهی، از سادهسازیهای افراطی استفاده کند. گفتن اینکه «او آدم بدی است» بسیار سادهتر از تحلیل پیچیدهی رفتار او در یک موقعیت خاص است. بعلاوه ما دچار خطای بنیادین اِسناد نیز هستیم، زیرا تمایل داریم رفتارهای منفی دیگران را به شخصیت و ذات آنها نسبت دهیم (اسناد درونی)، اما رفتارهای منفی خودمان را به شرایط و موقعیت ربط دهیم (اسناد بیرونی).
علت تکاملی
این تنبلیِ شناختیِ ما ریشههای تکاملی نیز دارد. مغز ما برای بقا در محیطهای خطرناک اجدادی تکامل یافته است، نه برای مباحثه مؤدبانه در شبکههای اجتماعی. برای بقای اجداد ما، تشخیص سریع خودی از غیرخودی حیاتی بود. کسی که باور یا رفتاری متفاوت و تهدیدآمیز داشت، به سرعت به عنوان عضوی از برونگروه برچسب میخورد و یک تهدید بالقوه برای کل قبیله محسوب میشد.
زمینههای اجتماعی
اما زمینههای اجتماعی ما در ایران نیز کار را سختتر میکند. هرچه یک جامعه ایدئولوژیکتر باشد و سطح تفکر انتقادی پایین باشد، هویت افراد بیشتر با باورهایشان گره میخورد. در چنین فضایی، یک باور صرفاً یک نظر نیست، بلکه یک نشانهی وفاداری یا سند هویتی برای فرد است. در نتیجه، مخالفت با یک باور، صرفاً یک اختلاف فکری تلقی نمیشود، بلکه به عنوان حملهای به هویت، وفاداری، و تمامیت وجودی فرد یا گروه در نظر گرفته میشود. باورهای نامعقول، (بگذریم از اینکه ممکن است آن باور واقعاً نامعقول نباشد و چون ما به آن باور نداریم آن را نامعقول میپنداریم!)، به سرعت برچسبهایی مانند خیانت، کفر، ارتداد، یا دشمنی میخورند که همگی به کلیت شخصیت فرد اشاره دارند، نه به یک باور خاص.
جدا کردن رفتار از فرد، یک مهارت تفکر انتزاعی است که با توجه به پایین بودن سطح مطالعه در ایران، تمرین چندانی در آن نداریم. بگذریم از اینکه به دلایل ذکر شده در بالا، تحصیلکردگان ما نیز به همین آفت دچار هستند. در جوامعی که سطح تفکر عموم مردم بیشتر انضمامی است، همه چیز در قالبهای ساده، و دوتایی یا سیاه و سفید دیده میشود: خوب/بد، دوست/دشمن. در این نوع تفکر، اگر کسی کار بدی انجام دهد، پس آدم بدی است. این یک نتیجهگیری خطی و ساده است. رشد تفکر انتزاعی به جامعه اجازه میدهد که بفهمد همهی افراد جامعه، هم میتوانند کارها بد انجام دهند و هم کارهای خوب؛ بدون اینکه کل هویت آنها زیر سؤال برود.
راهکار اصلاح
منصفانه و صادقانه بپذیریم که ما هم این کار را کردهایم. چنین اعترافی جایگاه ما را بالاتر میبرد و نه پایینتر. ما هم انسان هستیم و گرایشهای شناختی که ریشههای تکاملی دارند رفتارهای ما را نیز هدایت میکنند. این یک ویژگی انسانی است که توسط فرهنگ و محیطی که در آن زیستهایم تشدید شده است. هر زمان که متوجه شدیم در حال برچسب زدن به کل شخصیت یک فرد هستیم، مکث کنیم. خطاهای گذشته افراد را به کل شخصیت آنها و به ویژه به رفتار و نظرات امروز آنها تعمیم ندهیم.
این مهارتی است که نیازمند تمرین آگاهانه است، به خصوص در فرهنگی که دائماً ما را به سمت تفکر انضمامی و برچسبزنی هدایت میکند کار سختی پیش رو داریم. با هر بار مکث و اصلاح مسیر فکری، در حال تقویت تفکر انتزاعی و عقلانی خود هستیم. بدون این تمرین در سطح فردی، به دنبال تغییراتی معجزهوار در سطح اجتماعی نباشیم.
رمان خواندن بهترین تمرین برای تقویت این مهارت است.
هادی صمدی
@evophilosophy
در آخرین نوشتهی استیون هیز، رواندرمانگر نامآشنای اکت، آمده که هدف، دوری از شادی نیست، بلکه جستجوی خردمندانهی آن است. نویسنده به دو تلهی اصلی اشاره میکند که ما را از تجربهی واقعی شادی باز میدارند. در ادامه از منظری تکاملی توصیههای هیز را نقد خواهم کرد.
تله اول: اجتناب از درد (فرار از احساسات منفی)
تلاش برای سرکوب یا فرار از احساسات ناخوشایند مانند غم و اضطراب، نتیجهی معکوس دارد و آنها را قویتر میکند. نویسنده این کار را به تلاش برای پایین نگه داشتن یک توپ زیر آب تشبیه میکند که در نهایت با شدت بیشتری به سطح آب بازمیگردد.
تله دوم: وابستگی افراطی به لذت (چسبیدن به احساسات مثبت)
اصرار بر اینکه احساسات خوب باید دائمی باشند، عامل بدزیستی است. این کار مانند آن است که پروانهای را برای نگه داشتنش آنقدر محکم در دست بگیریم که بالهایش را خرد کنیم. احساسات، چه خوب و چه بد، طبیعتاً گذرا هستند و همین ماهیت زودگذر بودن آنهاست که آنها را ارزشمند میکند.
هیز به پژوهش جدیدی اشاره میکند که نشان میدهد جستجوی شادی از طریق اقدامات معنادار (مانند وقت گذراندن با دوستان) به افزایش خوشحالی کمک میکند اما مطالبهی دائمی احساسات مثبت و چسبیدن به آنها شادی را کاهش میدهد.
هیز نتیجه میگیرد که به جای فرار از درد یا چسبیدن به لذت، باید یاد بگیریم که شادی را از طریق کارهای ارزشمند و معنادار جستجو کنیم. لحظات شاد را با آگاهی کامل تجربه کرده، از آنها لذت ببریم و سپس اجازه دهید به طور طبیعی بگذرند، بدون آنکه با اصرار برای نگه داشتنشان، آنها را از بین ببریم. شادی واقعی در خلق کردن و چشیدن لحظات است، نه در دیوارکوب کردن آنها.
تحلیل تکاملی
توصیههای هیز، در شکلی که عرضه شده برای فردی که در یک جامعهی مرفه و باثبات زندگی میکند و مشکل اصلیاش «بحران معنا» یا «اضطراب وجودی» ناشی از فراوانی است، بسیار مناسب به نظر میرسد و تبیینهای تکاملیای نیز دارد که در اینجا به آن نمیپردازیم. اما برای فردی که در شرایط سخت زندگی میکند، داستان متفاوت است. در این حالت درد یک احساس درونی صرف نیست، بلکه سیگنالی حیاتی از یک تهدید خارجی واقعی است. درد ناشی از بیعدالتی، فقر، نبود آزادی و تحقیر، نشانهی یک سیستم بیمار است، نه یک ذهن بیمار.
شادی نیز در چنین محیطی یک هدف فردی لوکس نیست، بلکه یک هدف جمعی و انگیزهای برای تغییر است. جستجوی شادی در این زمینه به معنای تلاش برای کسب آزادی، عدالت و کرامت انسانی است.
مغز انسان برای یک هدف اصلی تکامل یافته است: سازگاری با محیط برای بقا و شکوفایی. اما محیط یک مفهوم ثابت نیست. محیط یک دشت آفریقایی با محیط یک جامعهی مدرن صنعتی و محیط یک حکومت تمامیتخواه کاملاً متفاوت است. بنابراین، کارکردهای تکاملی احساسات ما نیز باید متناسب با این محیطها تفسیر شوند.
در یک محیط سرکوبگر، که مورد توجه هیز نیست، خشم و حس بیعدالتی صرفاً احساسات منفی برای پذیرفته شدن نیستند بلکه سیستم ایمنی روانیِ گروهاند. همانطور که درد فیزیکی به ما میگوید دست را از روی آتش برداریم، درد ناشی از بیعدالتی یک سیگنال تکاملی قدرتمند است که به گروه اجتماعی میگوید نظم اجتماعی در خطر است و انسجام ما در حال فروپاشی است؛ برای بقای گروه باید اقدام کرد. سرکوب این خشم، از نظر تکاملی، به معنای نادیده گرفتن یک تهدید مرگبار برای کل جامعه است.
ترس و اضطراب نیز در چنین جامعهای واکنش کاملاً منطقی و انطباقی به تهدیدهای واقعی مانند خشونت یا فقر است. اجداد ما که ترس را برای فرار یا مبارزهی حسابشده به کار میبردند، زنده ماندند. در این زمینه، ترس انرژی لازم برای احتیاط، برنامهریزی و مقاومت هوشمندانه را فراهم میکند، نه فلج شدن.
در جوامع مرفه جستجوی شادی میتواند به لذتگرایی فردی منحرف شود. اما در شرایط سخت، تکامل یک ابزار روانی بسیار قدرتمندتر را در اولویت قرار میدهد: جستجوی معنا و امید. امید، توانایی شناختی برای سرمایهگذاری انرژی در یک نتیجهی بهتر در آینده است، حتی وقتی در زمان حال رنج غالب است، و بنابراین مزیتی تکاملی است.
مغز انسان برای پاداش گرفتن از پیوند اجتماعی تکامل یافته است. در یک محیط سخت اجتماعی، بزرگترین منبع شادی و قدرت، همبستگی و حس تعلق به گروهی است که خواهان بهبود شرایط اجتماعیست. لذت ناشی از اعتماد متقابل، فداکاری برای یک هدف مشترک و حمایت از یکدیگر، پاداش قدرتمندی است که سوخت لازم برای مقاومت طولانیمدت را فراهم میکند. چسبیدن به این نوع شادی مخرب نیست، بلکه حیاتی نیز است.
در جوامعی که سطح رفاه عمومی پایین است بحث پیرامون شادی را باید در سطوح اجتماعی و سیاسی انجام داد و نه در سطح روانشناسی فردی.
هادی صمدی
@evophilosophy
Владелец канала не предоставил расширенную статистику, но Вы можете сделать ему запрос на ее получение.
Также Вы можете воспользоваться расширенным поиском и отфильтровать результаты по каналам, которые предоставили расширенную статистику.
Также Вы можете воспользоваться расширенным поиском и отфильтровать результаты по каналам, которые предоставили расширенную статистику.
Подтвердите, что вы не робот
Вы выполнили несколько запросов, и прежде чем продолжить, мы ходим убелиться в том, что они не автоматизированные.